(رها کنید دگر، صحبت مداوا را فراق اگر نکشد، وصل میکشد ما را)۲ تمام عمر تو ما را نظاره کردی و ما ندیدهایم هنوز، آن جمال زیبا را شرارههای دلم، آب شد ز دیده چکید ببین چگونه به آتش کشید دریا را قسم به دوست، که یک موی یار را ندهم اگر دهند، به دستم تمام دنیا را اگر وصلت نگردد، دستگیرم همان بهتر که از هجران بمیرم تو که از ما رخت پنهان نمایی چرا کردی، به عشق خود اسیرم (جنون کشانده به جایی مرا که نشناسم طریق خانه و بتخانه و کلیسا را)۲ (نسیم صبح ز راهی که امدی، برگرد ببر سلام ز ما، آن عزیز زهرا را)۲ آینه با آینه، شد روبهرو خوش بوَد آیینهها را، گفتگو گرچه پنهان بود راز سینهها هیچ پنهان نیست از آیینهها منعکس در آینه، تصویر شد بی نهایت دردها، تکثیر شد بسته لب از شرح سوز و سازها چشمها گفتند با هم، رازها رازها گفتند با هم، با نگاه هر دو آیینه مکدر شد ز آن گفت ای آیینهی بشکستهام جز تو در بر روی عالم بستهام ای بهشت آرزوهای علی وی دو چشمت دین و دنیای علی طهارت خانهزاد دامنت وی کرامت خوشهچین از خرمنت شام غم را بر تو به امید من کوکب من ماه من خورشید من ای نچیده گل ز رویت آفتاب وی ندیده شب، شب مویت بخواب در دل هر ذره نور مهر تو مهر هم سایه نشین چهره تو ای نگاهت به ز صد خُلد بَرین نِی که یک ایمای تو، خلد آفرین خانهی ما گر چه از خشت است و گل خشت روی خشت نه، دل روی دل آستانش، آسمان آسمان سقف بالاتر، ز بام کهکشان پایهی دیوار آن، بر طاق عرش وز پر خود، عرشیان آورده فرش خاک آن را، شسته آب سلسبیل گرد آن را رفته، بال جبرییل ناودان ریزش به از ماه معین بوریایش گیسوان حور عین روشنی زین خانه دارد، نور هم روزنش برده سبق از طور هم (کِی به سینا، پای موسی میگذاشت گر سراغ خشتی از این، خانه داشت)۲ لنترانی بوده زین سینا جدا رفته از این خانه، هر کس تا خدا پور عمران مست از انگور ماست چار موسی آفرین در طور ماست هر تنی جان و، ز جان جانانه تر هر گوهر زان یک گوهر، دردانهتر دخترانت، بانوان مریماند هر دو در عزت، علم در عالمند نورها از پرتو، روبند تو آفتاب خانهام، لبخند تو تا تو هستی قبلهی کاشانهام کعبه میگردد به دور خانهام آنچه در این خانه خود را مینمود عشق بود و عشق بود و عشق بود دشمن ز پا ستاد، که زهرا رود ز دست امت قیام کرد، که حیدر کند غروب جز عدهای قلیل، نگشتند سرفراز زین آزمایشی که خداشان بیازمود با دست خود به محبت قرآن شرر زدند آن مسلمین تیره دل بدتر از یهود آنجا که مینهاد ملک، جبهه بر زمین آنجا که میگرفت نبی، رخصت ورود آنجا که نور بود و صفا بود و خرمی اینک هر آنچه مینگری، آتش است و دود آتش زبانه میکشد از خانهی علی مردی که تیغ او، دژ اسلام برگشود مولا میان خانه و زهرا مدافعش با حالتی که تاب نیارد، دل از شنود تنها نه دست و بازو و سینهاش هر عضو بود بر اثر ضربتی کبود با بردن علی به سوی مسجدالنبی دشمن به کینه توزی دیرینهاش فزود بر یاری امام زمانش، شتاب کرد وقتی به هوش آمده و دیده برگشود دنبال او دوید، که او را رها کنید دامان او گرفت، که نگذارمش ربود خیر مقدم، علیاصغر ز سفر میآید لو حشه الله، که به همراه پدر میآید طوطیه من سخنی، از چه زبان بسته تویی سفری بیش نرفتی که چنین خسته تنی ای دریغا که شدی کشتهی بی شیری من تا پس از این چه کند داغ تو و پیری من