نه، تو اصلاً به فکر کشتار نبودی نه، تو فقط حیدر کرّار نبودی نه، تو یتیمنواز بودی یوسف حجاز بودی تو همونی که توی جمل با چشمای تر از بالاسر جنازهها گذر میکردی تا سه روز به کشتهها نماز میخوندی تازه از فراریهاشونم صرفِ نظر میکردی بِالاِجبار میزد راضی نبود به کشتن و ناچار میزد انگار یه شیر به گلّهی کفتار میزد سیاه لشکرو نمیزد و سردار میزد نه تو شبیه پادشاها نبودی نه، تو که فکر مال دنیا نبودی نه، همدم عوام بودی یک کلام امام بودی تو بزرگی و عدالت اینقده مردی که واسه خلخالِ زن یهودی هم غمگینی توی معرکه هم تا یک نفر میاد رو در روت وقت ضربه هفت تا نسل بعدشم میبینی فقط سر میزد روی دُلدُل مینشست و به لشکر میزد جبرئیل دلش برا دیدنش پَر میزد خدا حرف خصوصیاشو به حیدر میزد