نشد از چهره‌ام غم را بگیری

نشد از چهره‌ام غم را بگیری

[ سید مجید بنی فاطمه ]
نشد از چهره‌ام غم را بگیری
ز من اندوه عالم را بگیری

برای رفتنم این‌سو و آن‌سو
نشد مادر که دستم را بگیری

تو خوردی تیغ، پژمرده‌م من اینجا
دو دستت را که زد، مردم من اینجا

همین که از روی مرکب عزیزم
زمین خوردی، زمین خوردم من اینجا

نه که امروز مادر درد دارم
که روز و شب سراسر درد دارم

از آن ساعت که با ضربه شکستند
سرت را بی هوا سر درد دارم

اَلا مادر به قربون جمالت
رخ چون بدر و ابروی هلالِت

شنیدم کام عطشان جان سپردی
گل ام البنین شیرم حلالت

امانت دار باغ یاس هستم
همه عشق و همه احساس هستم

چنان شرمنده روی ربابم
که هم درد دل عبّاس هستم

شنیدم دست‌هایت را بریدند
به تیری چشم نازت را دریدند

چو طفلان این سخن‌ها را شنیدند
همه از هم خجالت می‌کِشیدند

به یادت آه یک سر می‌کلشیدم
که گویی از تنت پر می‌کشیدم

به هر تیری که بر جسم تو می‌رفت
من اینجا آی مادر می‌کشیدم

مرا گفتند که بازو ندارد
دگر عبّاس تو ابرو ندارد

بمیرد حرمله بد زد به چشمت
از ان لحظه دو چشمم سو ندارد

نشد بال و پر خود را بگیرم
به دامن اصغر خود را بگیرم

من از شرمندگی پیش ربابم
نشد بالا سر خود را بگیرم

پس از تو کاش زنجیری نَماند
تو می‌خوردی و شمشیری نَماند

تمامش کاشکی خرج تو می‌شد
برای حرمله تیری نَماند

ببین مادر ز گریه آب رفته
و از سر درد‌ها از تاب رفته

به نیزه دار گفتم: بچه داری؟
کمی آرام، تازه خواب رفته

نظرات