من بحر نهفته در سبویم

من بحر نهفته در سبویم

[ محمدرضا بذری ]
من بحر نهفته در سبویم 
فریاد شکسته در گلویم 

خورشید در آبگینه دارم 
صد قلزم خون به سینه دارم 

یک جرم صغیر و یک جهان داد 
یک حنجره و هزار فریاد 

چون قطرۀ متصل به دریا 
یکباره نهاده دل به دریا 

بحری شده ام تمام گوهر 
در مدح و ثنای کفو حیدر 

طوبای تمام قَدّ احمد 
زهرا یعنی همان محمّد (ص) 

آن شمسۀ عالم هدایت 
پیوند رسالت و ولایت 

آن بهجت قلب قلب هستی 
آئینه حق و حق پرستی 

رکن دگر امام خلقت 
مام پدر تمام خلقت 

لبخند نماز بر لب اوست 
صد لیلۀ قدر، هر شب اوست 

او مادر دودمان وحی است 
خورشید ستارگان وحی است 

جبریل کند بسی تعلّم 
تا در بر او کند تکلّم 

عنقای سحر بدان کمالش 
دل بسته به نغمۀ بلالش 

فردوس گدای فضّۀ اوست 
خاک کف پای فضّۀ اوست 

گر فاطمه رو به او کند باز 
جنت به بهشت میکند ناز 

احمد که خدا دهد سلامش 
مأمور بود به احترامش 

در محضر او قیام میکرد 
بر او به ادب سلام میکرد 

وقتی به نماز بست قامت 
کردند فرشتگان قیامت 

دیدند خدای بی نیازش 
فخریّه نموده بر نمازش 

از اوست به پا، نظام اسلام 
در اوست عیان، تمام اسلام 

احمد شده در ولاش پا بست 
چون دست خداست بوسدش دست 

چون پرتو حق که تابد از طور 
تابید شبی زِ چادرش نور 

زآن نور که بود نور ایمان 
هفتاد یهود شد مسلمان 

در آل کسا یگانه محور 
با بودن احمد است و حیدر 

این کیست که محور رسالت 
با آن همه عزت و جلالت 

چون روح به بر بگیرد او را 
گوید پدرت فدات زهرا 

عالم همه بر درش فقیرند 
مسکین و یتیم یا اسیرند 

این لنگر یازده سفینه است 
این محور عرش در مدینه است 

خورشید، گدای آفتابش 
شرمنده حیاست از حجابش 

از عصمت او حجاب جوشد 
جز او که زِ کور چهره پوشد 

حیدر که امامت و ولایت 
دارد به جهان بی نهایت 

چون فاطمه اش دُر سخن سُفت 
رازی زِ کمال خویشتن گفت 

حیرت زده رو به قهقرا رفت 
یکباره به نزد مصطفی رفت 

احمد که زِ قصّه بود آگاه 
لبخند زد و شکفت ناگاه 

کای کّل علوم را تجسّم 
بنشین به برم بزن تبّسم 

کاین راز نگفته با تو گویم 
زهراست محمّد (ص) و من اویم 

با این همه داشت دستش آماس 
گرداند زِ بس به خانه دستاس 

انداخته بود دست او پوست 
با آن همه داشت کار را دوست 

چون ذات خدای خود یگانه 
با فضّه شریک کار خانه 

فضّه که ورا کنیز بودی 
چون زینب او عزیز بودی 

ای روح لطیف جاودانی 
ای جان و تن تو آسمانی 

وی مادر انبیا زِ آدم 
وی قّد نبی به محضرت خم 

مرآت خدا تمام احمد 
شایستۀ احترام احمد 

نه ساله عروس بیت حیدر 
آورده بر او دو مه دو اختر 

ملک و ملکوت سائل تو 
ما را نرسد فضائل تو 

ما را نرسد ثنات، زهرا 
خورشید کجا و مورِ صحرا 

جایی که رسول بوسدت دست 
باید که لب از سخن فرو بست 

موساست عصا به کف شبانت 
خورشید گدای آستانت 

تو دست خدا در آستینی 
تو یار امام راستینی 

جز دست خدا کسی نشاید 
کز دست علی گره گشاید 

در راه علی که ظلم دیده است 
فرزند تو اولین شهید است 

کی گفته که قبر تو نهان است 
خاک تو فراتر از جهان است 

بالله قسم ای رسول را اُم 
عالم شده در مزار تو گم 

بر عرشۀ فُلکِ تو مَلَک چیست 
در وُسعتِ مُلکِ تو مَلَک چیست 

ارکان وجود محکم از توست 
ملک و ملکوت عالم از توست 

مسکین تو ای ملیکۀ دین 
صد باغ فدک دهد به مسکین 

بالله، به بهشت، ناز داری 
تو کی به فدک نیاز داری 

تو بهر علی قیام کردی 
خود را سپر امام کردی 

احقاق فدک برای این بود 
کان در ید دشمنان دین بود 

دشمن زشما فدک ستاند 
تا دست علی تهی بماند 

دردا که تو را به خانه کشتند 
با ضربت تازیانه کشتند 

خاکم به دهن، زِ ضرب سیلی 
خورشید مدینه گشت نیلی 

تا چند کنایه و اشاره 
والله شکست گوشواره 

بر فرق فلک، شکاف شمشیر؟ 
بازوی تو و غلاف شمشیر؟ 

فریاد که پاره شد گلویم 
بگذار همان به پرده گویم 

تاریکی محض نور را کشت 
شیطان به بهشت حور را کشت 

امت به جدال پا فشردند 
بر خانۀ تو هجوم بردند 

گیرم زِ علی دو دست بستند 
بازوی تو را چرا شکستند 

ای اهل مدینه ننگتان باد 
پیوسته به دل شرنگتان باد 

در گلبن وحی عهد بستید 
وز طایر نور پر شکستید 

همدردی با بتول این بود 
حق نعم رسول این بود 

ای آه نهان درون سینه 
ای تیرگی شب مدینه 

تو گریۀ مخفیانه دیدی 
تو دفن بدن شبانه دیدی 

آن شب که فلک شراره می ریخت 
وز چشم قمر ستاره می ریخت 

مولا زفراق خونجگر بود 
از هر شب خود غریب تر بود 

تابوت حبیبه اش به دوشش 
خاموش و بر آسمان خروشش 

شب سوخت باشک بی صدایش 
تابوت گریست از برایش 

می برد کتاب غربتش را 
می دید زدور، تربتش را 

می سوخت به یاد آن شهیده 
می رفت به قامت خمیده 

دنبال جنازه با دلی چاک 
هر چند قدم فتاد بر خاک 

یک دست به سوی حی منّان 
دست دگرش به دوش سلمان 

مقداد بر او نظاره میکرد 
تقدیم غمش ستاره میکرد 

می ریخت سرشک بر عذارش 
می کرد نگه به قبر یارش 

کای قبر، امید حیدر است این 
پاکیزه گل پیمبر است این 

جانان من است این تن پاک 
آرام به بر بگیرش ای خاک 

او صدمۀ بی شمار دیده 
او در پس در فشار دیده 

اکنون که تو گشته ای مزارش 
زنهار دگر مده فشارش 

امّید دل مرا، زمانه 
بگرفت زمن به تازیانه 

این است شهیدۀ ولایت 
خون کفنش کند روایت 

دستش به غلاف تیغ دشمن 
گردید جدا زِ دامن من 

پس چشم زِ جان خویشتن بست 
بگرفت جنازه را سر دست 

جان بر سر دست خود نهاده 
تنها و غریب ایستاده 

دیدند برای اوّلین بار 
لرزید علی در آن شب تار 

کس نیست جنازه را بگیرد 
ای وای اگر علی بمیرد 

ناگه دل شب در آن بیابان 
از قبر، دو دست شد نمایان 

کای مظهر اقتدار و غیرت 
وی رفته فرو به بحر حیرت 

من صاحب این امانت استم 
بسپار گل مرا به دستم 

آن شب که چو گل زِ هم شکفتی 
زهرای مرا زِ من گرفتی 

بر دست تو دست او نهادم 
کی یاس کبود بر تو دادم 

دردا که گلم پر از نشانه است 
نیلوفر دست تازیانه است 

با بودن یک مدینه فریاد 
(میثم) بشکن به سینه فریاد 

***

نظرات