من با دمِ تیغم شهادت آفریدم در فتح خیبر قلبِ مرحب را دریدم چون کوه بنشستم بهروی سینۀ عَمر مردانه آن خصم خدا را سر بریدم یک روز در جنگ اُحد خوردم نود زخم دریای لشگر را به خاک و خون کشیدم یک لحظه زانویم نلرزید و به گوشم خود لافتی الاّ علی از حق شنیدم یک دم نیاوردم زِ محنت خم به ابرو یک عمر در کام بلاها آرمیدم با آن همه وقتی که زهرایم زمین خورد جان دادن خود را به چشم خویش دیدم آن شب زمین خوردم، که دور از چشم مردم دنبال تابوت عزیز خود دویدم یا فاطمه شرمندهام از اینکه امشب با دست خود خشتِ لحد بهر تو چیدم