- كم آمدهاست مرغ دلم، آب و دانهاش خال لبت كجاست كه گیرم نشانهاش دستت نرفت در كمرم آنقدر كه شمر پیچید دور گردن من، تازیانهاش آتش بگیرد؛ ای پدر! ای كاش سربهسر بازار شام و روسری بچّهگانهاش سنگ عقیق تو که به دكّان كوفه بود بر سنگ، بستهباد دكان و دهانهاش نیمی به شعله سوخت و نیمی بهباد رفت زلفی كه بود دست اباالفضل، شانهاش دختر، پدرپرست بُوَد؛ منع من نكن دختر، دلش خوش است به بوس شبانهاش یادم نرفته است، درختی كه بین راه رخسارهی تو بود، چراغ شبانهاش یادم نرفته است كه راهب، مسیح شد زآن كنج لب به كنج كلیسا و خانهاش از راهب و درخت چه كمداشت دخترت آویز این دلی و بهای بهانهاش