قرار وصل دل بی‌قرار می‌خواهد

قرار وصل دل بی‌قرار می‌خواهد

[ محمدرضا بذری ]
قرار وصل، دل بی‌قرار می‌خواهد
وصال، عاشق چشم‌انتظار می‌خواهد

امام راه رسیدن به شرط همراهی‌ست
به قدر یک قدم از رهسپار می‌خواهد

امام ظرف قنوتش برای مأموم است
هر آنچه از در پروردگار می‌خواهد

امام گنبد و گلدسته نیست زائرها
برای ماست اگر هم، مزار می‌خواهد

به زعم مرده‌پرستان امام یعنی سوگ
به جای یار فقط سوگوار می‌خواهد

امام شهر مدینه دعا، سکوت، قلم
امام کوفه ولی ذوالفقار می‌خواهد

امام گاه محاسن سپید می‌طلبد
و گاه لبیک از شیرخوار می‌خواهد

تنورخوابی هارون مکّی است قیام
امام لشکری از جا‌ن‌نثار می‌خواهد

امام از قلم در غلاف دلگیر است
به جای آن همه شاگرد، یار می‌خواهد
****
قسم به غربت خاکی که فوق تفسیر است
هوای شعر برای بقیع دلگیر است

نفس کشیدن بین غبارها سخت است
سرودن از حرم بی‌مزارها سخت است

قرار نیست تو را بی‌سبب بهانه کنم
ولی بگو دلم را کجا روانه کنم

کبوتری که در این خانه لانه داشته است
در آستان رضا آشیانه داشته است

چگونه با خبر از آن سرای درد و غم است
دلش خوش است که نامش کبوتر حرم است

بقیع سامره و کربلا و مشهد نیست
در این سرا خبری از رواق و گنبد نیست

بقیع مثل نجف نیست تا که مهمانش
به راحتی بنشیند میان ایوانش

ولی بقیع بهشتی است با چهار مزار
بقیع مژده‌ی سالی است با چهار بهار

چهار مظهر غربت چهار تن مظلوم
چهار قبر غریب از چهارده معصوم

فقط میان بقیع است این قرار و تمام
به یک سلام شوی زائر چهار امام

ولی نه، آه دلم ناتمام مانده هنوز
به سینه حسرت عرض سلام مانده هنوز

سلام از عمق دل دیده‌ای که پر ابر است
به مادری که بدون حرم، نه بی‌قبر است

اگر سلام تو آتش به سینه‌ات افروخت
از آن دری‌است که روزی میان آتش سوخت

مرا ببخش نمی‌خواهم آتشت بزنم
چگونه گویم از آن روز خاک بر دهنم

ز هُرم شعله‌ی در یاس را که پژمردند
در آن هجوم، علی را به ریسمان بردند

میان تلخی آن صحنه‌ی غبار آلود
شکست قامت مرد و مدینه شاهد بود

از آن غروب غم‌انگیز چند سال گذشت
که باز خاطره‌ی کوچه از خیال گذشت

مدینه همدم اندوه دودمان علی است
و باز شاهد مردی ز خاندان علی است

که باز آمده آتش در آستانه‌ی او
هزار شکر که محسن نداشت خانه‌ی او

رسیده‌اند که از باغ لاله را ببرند 
امام صادق هفتاد ساله را ببرند

تصورش چقدر سخت می‌شود ای وای
بزرگ طایفه در کوچه‌ می‌دود ای وای

میان سینه‌ی او روضه‌ی مدینه به پاست
طنین روضه‌اش از وای مادرش پیداست

عزیز فاطمه را بی اراده می‌بردند
همه سواره و او را پیاده می‌بردند

دوید و از نفس افتاد پشت آن مرکب
دوید و از نفس افتاد، گفت یا زینب

اگر چه رفت ولی قامتش خمیده نبود
به نی مقابل چشمش سر بریده نبود

اگر چه رفت ولی سلسله به شانه نداشت
به جای جای تنش رد تازیانه نداشت
****
خودم دیدم که آتش شعله‌ور بود
خودم دیدم که مادر پشت در بود

خودم دیدم پلیدی وحشیانه
که میزد مادرم را تازیانه
****
یک پلک تو از ضربه‌ی سیلی ورم کرده
اندازه‌ی چشمان تو با هم برابر نیست

حوریه با برگ گلی آسیب می‌بیند
اصلاً نیازی به غلاف و میخ دیگر نیست

من که نود زخم از اُحُد دارم خبر دارم
که هیچ زخمی سخت‌تر از زخم بستر نیست
****
اگر گهواره را پس داده بودند
دلش خوش بود با طفل خیالی

آواره‌ام میانه‌ی هر شهر کرده‌ای
شیرت نداده‌ام نکند قهر کرده‌ای
****
آروم آروم از طبق بیا کنارم
سر رو سرت بذارم، حرفا برا تو دارم

چند شبه بابا یه ذره نون نخوردم
اسمت رو که می‌بردم، همش کتک می‌خوردم
****
الهی چنان کن سر انجام کار
که دیگر رهایم کند نیزه‌دار

اگرچه نخورده لب من به آب
ولی خورده‌ام سیلی آب‌دار

دویدند روی تنت ده سوار
دویدند دنبال من صد سوار
****
کفن که دست مرا بست دست تو باز است
و دست باز تو یعنی بیا در آغوشم

مصیبت پدر و مادرم ز یادم رفت
مصیبت پسر تو نشد فراموشم 

(امامزاده‌ی آبادی‌ام حرم دارد
ولی امام غریبم هنوز بی حرم است)

نظرات