هِقهِق هر شبِ من تا به ثریّا رفته حیف دیگر خوشی از زندگی ما رفته از زن و بچّهی خود سخت خجالتزدهام در رویَش وا نشده فاطمه هر جا رفته همهی خانهی ما از رَدّ خون پُر شده است این چه زخمیست که بَر سینهی دریا رفته؟! از دو صد ضربهی شمشیر مرا بدتر کُشت آن لگد که به روی چادر زهرا رفته هر دَم و بازدَم فاطمه زحمت دارد چه کنم من نفَسش باز خدایا رفته؟ چشم در چشم علی دست به پهلو نگرفت تا که من فکر کنم دندهی او جا رفته در و همسایه ز من حال تو را میپُرسند که بگو فاطمه زندهست علی یا رفته؟ آه، یومّاه یومّاه...