غم عشقت بیابون پرورم کرد هوای اشک و بی بال و پرم کرد به ما گفتی صبوری کن صبوری سبوی طُرفه خاکی بر سرم کرد چه غم آمد به جانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دارد ولی آخر کشد ما را غم تو اگر کشتن چرا آبت ندادن چرا زان در نایابت ندادن خوشا من که نام تو را میشناسم که این التیام تو را میشناسم امیدم همین است، روز قیامت بگویی: سلام تو را میشناسم اگر آب خوردید یاد من آرید غم در کلام تو را میشناسم زنی از روی تل پیغمبر خود را صدا میزد که در گودالی از خون، جان آن زن دست و پا میزد که در گودالی از خون یک نفر با چکمه وارد شد زنی با لایهی تل بر صورت خود لطمه ها میزد نمیدانم چرا خنجر گلویش را نمیبرید فقط میدانم آخر ضربها را از قفا میزد چرا اینها مراعات دل خواهر نمیدانند یکی با نیزه میزد، آن یکی هم با عصا سه ساعت زنده بود اما رمق در دست و پایش نه فقط لبهاش مادر را صدا میزد غروب آمد، تنش از هم گسست و خاک تربت شد من و این روضهها الحمدلله دل و یاد شما الحمدلله رسد روزی در سجده گویم رسیدم کربلا الحمدلله