شعله در شعله دلِ کوچه پُر از غم میشد کوچه در آتش و خون داشت جهنّم میشد باید آتش بزنم باغ و بهار و گُل را روضه مکشوفتر از آنچه شنیدم میشد بِین دیوار و در انگار زنی جان میداد جانبهلب از غمِ او عالَم و آدم میشد لااقل کاش دلِ ابر برایَش میسوخت بلکه از آتشِ پیراهنِ او کم میشد زن در این برزخِ پُرزخم چه رنجی دیدهست بیست سالَش نشدهست... تا زمین خورد، صدا کرد علی چیزی نیست شیشهای داشت... میخ کوتاه بیا همسرم از پا افتاد میخ هر لحظه در این عزم مصمّم میشد آنطرف مَرد سکوتَش چقدَر فریاد است روضه جانسوزتر از غربتِ او هم میشد غنچه دارد گُلِ من، داد نزن بیانصاف