هفت آسمان از غم گریبان چاک میکرد وقتی علی خورشید خودرا خاک میکرد دست لحد در آن غروب لیله القدر خاک تاسف برسر ادرامیکرد منظومهی غم بی حضور آفتابش خورشید را شرمنده افلاک میکرد کشته این دل مردی که آنشب ارزوی مرگ خود داشت باگریه اشک دخترش را پاک میکرد یک خانهی بی مادر و بستر سرد پایان تلخ قصه را نمناک میکرد پیر شد خانم خانه حیف شد رفت باغربت شبانه حیف شد دید جای دلخوشی آزار از فتنهی دور زمانه حیف شد حیف شد آن دست خیر شد کبود با قلافو تازیانه حیف شد همدم وسنگ صبورش راعلی برد حیران روی شانه حیف شد بیقرارانه سپردش دست خاک بی مزار و بی نشانه حیف شد خدا مادرم را کجا میبرن گمانم برای خدا میبرن بچه ها عادت به مهرش داشتند مادریه عاشقانه حیف شد بعد از این دیگر مبدل شد به اشک خنده های کودکانه