رقیه رقیه لَعَنَ الله عَلی بنی اُمَیّه کیستم من دُرِّ دریای کرامت ثمر نخل امامت گل گلزار حسینم، دل و دلدار حسینم همه شب تا به سحر عاشق دیدار حسینم سر و جان بر کَف و پیوسته خریدار حسینم سپهم اشک و عَلم ناله و در شام عَلمدار حسینم سند اصل اسارت که درخشیده به طومار حسینم منم آن کودک رزمنده که بین اسرا یار حسینم منم آن گنج که در دامن ویرانه یگانه دُرِّ شهوار حسینم به خدا عمهی ساداتم و در شام بلا مثل عمو قبلهی حاجاتم و سر تابه قدم آینهام وجه امام شهدا را رقیه رقیه... روز عاشور که در خیمه پدر از منِ مظلومه جدا شد به رُخم بوسه زد و اشکفشان رو به سوی معرکهی کرب و بلا و بلا شد به ره دوست فدا شد،حرم الله پر از لشکر دشمن شد و چون طایر بیبال پریدم گلویم تشنه و با پای پیاده به روی خار دویدم شَرَر از پیرهنم شعله کشید و سواری به سویم تاخت و با کعبهسنان بر کمرم زد به زمین خوردم و خواندم ز دلِ خسته خدا را رقیه رقیه... لَعَنَ الله عَلی بنی اُمَیّه شب شد و عمه مرا برد، سوی خیمه وفردا به سوی کوفه سفر کردم و از کوفه سوی شام بلا آمدم و در وسط رَه چه بلاها به سرم آمد و یک شب ز روی ناقه زمین خوردم و زهرا بغلم کرد و سرم بودروی دامن آن بانوی عصمت به دلم شعلهی آهی که عَیان گشت سیاهی عَیان گشت و ندانم به چه جرم و چه گناهی به جراحات جگر زخم زبانش نمکم زد دل شب در بغل حضرت زهراکتکم زد پس از آن دستِ مرا بست و پیاده به سوی قافله آورد چه بهتر کهن گویم غم دروازه شام و کف و خاکستر و سنگ لبِ بام و ستم اهل جفا را رقیه رقیه... لَعَنَ الله عَلی بنی اُمَیّه اشک در دیده و خون در جگر و آه به دل سوز به جان، ناله به لب، سینه پر از شعلهی فریاد زدم داد که عمه پدرم کو؟ بگو آن کس که روی دامن او بود، سرم کو؟ چه شد آن ماه که تابید در این کلبهی احزان و کشید از رَه احسان به سرم دست نوازش همه از نالهی من آه کشیدند و به تن جامه دریدند که ناگه طَبَقی را که در آن صورت خورشید عیان بود نهادند به پیشم که در آن رأس مُنیر پدرم بود همان گمشدهی قرص قمر بود سِرِشکش به بَصَر بود و به لب داشت همی ذکر خدا را رقیه رقیه لَعَنَ الله عَلی بنی اُمَیّه