در سماوات، بانگ غم دادند بیکسی را دوباره سم دادند چه غریبی که دور از وطن است پارهی قلب جمع پنجتن است زهر را خورده است،؛ پاشده است چقدر شکل مجتبی شدهاست مثل زهرای خورده بر مسمار دست خود را گرفته بر دیوار وسط راه میخورد به زمین گاه و بیگاه میخورد به زمین میرود حجره، دستوپا بزند صورتش را به خاکها بزند وقت آن است آبآب کند مثل جدّش به خون، خضاب کند گرچه در بیکسی نفسزده است پسرش آخرسر آمده است بازهم شکر، پیرُهن دارد چندتا چندتا کفن دارد نیزهای نیست داخل دهنش سایبان مانده است بر بدنش دخترش در حصار آتش نیست نیزهای سمت خواهرانش نیست خاتمش دست ساربانی نیست دست مأمون که خیزرانی نیست پسرش را ندیده روی عبا قطعه قطعه نچیده روی عبا خنجری زیر حنجرش نرسید بین گودال، پیکرش نرسید حجرهاش را گرفته سوز حسین نیست روزی شبیه روز حسین