در باز کن مهمانِ تو ناخوانده برگشت آن بنده که از سفرهات جا مانده برگشت من یازده ماه از گناهان رنج دیدم عَبدی که عُصیانش تو را رنجانده برگشت بر باغِ چشمم خورد تا بارانِ رحمت هر آفتی که ریشه را خشکانده برگشت یاغیگریهای زیادم را ببخشی مستی که خُلقش خَلق را ترسانده برگشت با آبروی رفته بهتر میخریام بیسرپناهی که شده از تو رانده برگشت دیر آمدم 3 فوراً بغل کردی مرا باز آن که دلت را بارها سوزانده برگشت میخواستی ردّم کنی اینجا نبودم کی از درِ مِیخانهات درمانده برگشت پروندهام سنگین که شد مادر حیا کرد زهرا دلِ این طفل را نشکانده برگشت در زیرِ ایوانِ طلا گفتم علیجان نوری که مولا بر دلم تابانده برگشت پای رفاقت با حسینت جوش خوردم اشکم دَمِ افطار در جوشانده برگشت ***** تو ماندهای تک و تنها میان یک لشکر نه همدمی، نه پناهی، نه یاوری داری نفسنفس زدنت شمر را جَریتر کرد بلند کرد صدا را : چه حنجری داری غروب بود، سرت روی نیزه بالا رفت غروب بود، سنان در خیامِ زنها رفت