حرف جدایی را نزن دق میکنم من
4550
76
- ذاکر: حمید علیمی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: امیرالمؤمنین (ع)
- مناسبت: شهادت امیرالمومنین علیه السلام
- سال: 1401
حرف جدایی را نزن دق میکنم من
من که به جز این خانه که جایی ندارم
چیزی به جز بار گنته بر شاهام نیست
بار مرا بردار که افتاده است بارم
هی قول توبه میدهم اما چه سودی
دیگر به قول خویش اطمینان ندارم
من را بسوزان اعتراضی که ندارم
آقا بدجور دلتنگ غروب کربلایم
ای کاش میشد سر بر آن تربت گذارم
این روزهها روضه به پا کردند در من
این روزها یاد لب خشک نگارم
قربن آن خواهر که پای نیزه میگفت
داداش بنگر مرا من زینبم
بنگر مرا بر ناقهی عریان سوارم
یک روز عباس علی دور و برم بود
حالا به شمر و حرمله افتاده کارم
یک عمر هرشب روضه زهرا گرفتم
شبهای عمرم را همه احیا گرفتم
در بین نخلستان کوفه جا گرفتم
شکر خدا که اذن رفتن را گرفتم
زهرای من در آسمانها هم خبر شد
دیگر زمان دیدنش نزدیکتر شد
یک عمر دست بسته دیدم گریه کردم
از آن و این طعنه شنیدم زهرا هر کجا بیند مرا قنفذ سلامم میکند
این سلام او زصدها زخم کاری بدتر است
آه آن تیغی که فرقم را شکست
آن غلافش بازوی طهرا شکسن
سی سال نه یک عمر دست بسته دیدم گریه کردم
از آن واین طنه شیندم گریه کردم
از خانه تامسجد دویدم
خود را به مشت در کشیدم
تو رفتی و شرمندگی مانده برایم
مسمار خیلی روضه میخواند برایم
بهتر که رفتی و عذابم را ندیدی
دیگر سلام بی جوابم را ندیدی
بی خوابی در وقت خوابم را ندیدی
از خون فرق سر خزابم را ندیدی
بعد تو این ردم غرورم ر اشکستند
در بین مسجد پشت بر من مینشستند
حالا منم با روضه های رفتن تو
هستم همیشه در عزاری رفتن تو
عمرم تمام سوخت در پای رفتن تو
هر روز جان دادم برای رفتن تو
یک عمر هر شب روضه خوانت میشدم من
سینه زن قد کمانت نیشدم من
از خان تا مسجدیار برایم خم شد
پشت سرم در بینراه چند بارخم شد
افتاد مابین در و دیوار
دیدار ما روز ده و پایین گودالت
دور تنی که رفته با سرنیزه از حال
یک عده آوردند بر نیزه سری را
یک عده میریزند در هم پیکری را
یک عده میبندند دست خواهری را
یک عده میبردند از سر معجری را
زنها پریشان گو دم وا غربتایند
نامحرمان عازم به سوی خیمههایند
دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد
چشم حرامی با حرم رو به رو شد
بیا برگرد خیمه ای کس و کارم
من و تنها نگذار ای علمدارم
آب به خیمه نرسید فدای سرت
حسین قامتش خمید فدای سرت
من که به جز این خانه که جایی ندارم
چیزی به جز بار گنته بر شاهام نیست
بار مرا بردار که افتاده است بارم
هی قول توبه میدهم اما چه سودی
دیگر به قول خویش اطمینان ندارم
من را بسوزان اعتراضی که ندارم
آقا بدجور دلتنگ غروب کربلایم
ای کاش میشد سر بر آن تربت گذارم
این روزهها روضه به پا کردند در من
این روزها یاد لب خشک نگارم
قربن آن خواهر که پای نیزه میگفت
داداش بنگر مرا من زینبم
بنگر مرا بر ناقهی عریان سوارم
یک روز عباس علی دور و برم بود
حالا به شمر و حرمله افتاده کارم
یک عمر هرشب روضه زهرا گرفتم
شبهای عمرم را همه احیا گرفتم
در بین نخلستان کوفه جا گرفتم
شکر خدا که اذن رفتن را گرفتم
زهرای من در آسمانها هم خبر شد
دیگر زمان دیدنش نزدیکتر شد
یک عمر دست بسته دیدم گریه کردم
از آن و این طعنه شنیدم زهرا هر کجا بیند مرا قنفذ سلامم میکند
این سلام او زصدها زخم کاری بدتر است
آه آن تیغی که فرقم را شکست
آن غلافش بازوی طهرا شکسن
سی سال نه یک عمر دست بسته دیدم گریه کردم
از آن واین طنه شیندم گریه کردم
از خانه تامسجد دویدم
خود را به مشت در کشیدم
تو رفتی و شرمندگی مانده برایم
مسمار خیلی روضه میخواند برایم
بهتر که رفتی و عذابم را ندیدی
دیگر سلام بی جوابم را ندیدی
بی خوابی در وقت خوابم را ندیدی
از خون فرق سر خزابم را ندیدی
بعد تو این ردم غرورم ر اشکستند
در بین مسجد پشت بر من مینشستند
حالا منم با روضه های رفتن تو
هستم همیشه در عزاری رفتن تو
عمرم تمام سوخت در پای رفتن تو
هر روز جان دادم برای رفتن تو
یک عمر هر شب روضه خوانت میشدم من
سینه زن قد کمانت نیشدم من
از خان تا مسجدیار برایم خم شد
پشت سرم در بینراه چند بارخم شد
افتاد مابین در و دیوار
دیدار ما روز ده و پایین گودالت
دور تنی که رفته با سرنیزه از حال
یک عده آوردند بر نیزه سری را
یک عده میریزند در هم پیکری را
یک عده میبندند دست خواهری را
یک عده میبردند از سر معجری را
زنها پریشان گو دم وا غربتایند
نامحرمان عازم به سوی خیمههایند
دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد
چشم حرامی با حرم رو به رو شد
بیا برگرد خیمه ای کس و کارم
من و تنها نگذار ای علمدارم
آب به خیمه نرسید فدای سرت
حسین قامتش خمید فدای سرت
نظرات
نظری وجود ندارد !