حرف جدایی را نزن دق میکنم من من که به جز این خانه که جایی ندارم چیزی به جز بار گنه بر شانهام نیست بار مرا بردار که افتاده بارم هِی قول توبه میدهم اما چه سودی دیگر به قول خویش اطمینان ندارم من را بسوزان اعتراضی که ندارم آقا بدجور دلتنگ غروب کربلایم ای کاش میشد سر بر آن تربت گذارم این روزهها روضه به پا کردند در من این روزها یاد لب خشک نگارم قربان آن خواهر که پای نیزه میگفت داداش بنگر مرا من زینبم بنگر مرا بر ناقهی عریان سوارم یک روز عباسِ علی دور و برم بود حالا به شمر و حرمله افتاده کارم **** یک عمر هر شب روضهی زهرا گرفتم شبهای عمرم را همه احیا گرفتم در بین نخلستان کوفه جا گرفتم شکر خدا که اذن رفتن را گرفتم زهرای من در آسمانها هم خبر شد دیگر زمان دیدنش نزدیکتر شد یک عمر دستِ بسته دیدم گریه کردم از آن و این طعنه شنیدم گریه گردم زهرا هر کجا بیند مرا قُنفذ سلامم میکند این سلام او زِ صدها زخم کاری بدتر است آه آن تیغی که فرقم را شکست آن غلافش بازوی زهرا شکست سی سال نه یک عمر دستِ بسته دیدم گریه کردم از آن و این طعنه شیندم گریه کردم از خانه تا مسجد دویدم گریه کردم خود را به مشت در کشیدم گریه کردم تو رفتی و شرمندگی مانده برایم مسمار خیلی روضه میخواند برایم بهتر که رفتی و عذابم را ندیدی دیگر سلامِ بیجوابم را ندیدی بیخوابیِ در وقت خوابم را ندیدی از خون، فرقِ سر خضابم را ندیدی بعد تو این مردم غرورم را شکستند در بین مسجد پشت بر من مینشستند حالا منم با روضههای رفتنِ تو هستم همیشه در عزای رفتنِ تو عمرم تماماً سوخت پای رفتن تو هر روز جان دادم برای رفتن تو یک عمر هر شب روضهخوانت میشدم من سینهزنِ قد کمانت میشدم من از خانه تا مسجد یار برایم خم شد پشت سرم در بین راه چند بار خم شد افتاد مابین در و دیوار دیدار ما روز دهم پایین گودال دور تنی که رفته با سرنیزه از حال یک عدّه آوردند بر نیزه سری را یک عدّه میریزند در هم پیکری را یک عدّه میبندند دست خواهری را یک عدّه میبردند از سر معجری را زنها پریشانگو دَم وا غربتایند نامحرمان عازم به سوی خیمههایند **** دامنکشان رفتی دلم زیر و رو شد چشم حرامی با حرم روبهرو شد بیا برگرد خیمه ای کس و کارم منو تنها نگذار ای علمدارم آب به خیمه نرسید فدای سرت حسین قامتش خمید فدای سرت