سیدرضا نریمانی

تا نبینم رحمت پروردگار خویش را

962
11
تا ببینم رحمت پروردگار خویش را
می‌شمارم باز جرم بی شمار خویش را

روز و شب فرقی ندارد پیش من چون با گناه تیره کردم آسمان روزگار خویش را

هر زمستان رفت، آمد یک زمستان دگر
چون به دست خود خزان کردم بهار خویش را

از همان روز ازل باید خدایی می‌شدم
در حریم یار می‌جستم دریار خویش را

هیچ کس مانند تو خیر و صلاحم را نخواست
کاش دستت می‌سپردم اختیار خویش را

کاش دست مهربانت سایه‌بان من شود
تا بپوشانم خطای آشکار خویش را

صحبت از عفو و بزرگی و کرامت می‌شود
تا به سمت تو می‌اندازم گذار خویش را

تو یقیناً می‌شناسی خوب‌تر از من مرا
من نمی‌دانم صلاح کار و بار خویش را

عهد می‌بندم نباشم غافل ار اعمال خود
باز یادم می‌رود قول و قرار خویش را

بس که سر زد از من رسوا خطا و اشتباه
عاقبت از دست دادم اعتبار خویش را

پیله کرده نفس امّاره به جسم و روحِ من
کاش روزی بشکنم قفل حصار خویش را

آبرو بخشیدی و من آبرو بردم فقط
در میان خلق گم کردم عیارِ خویش را

چند قطره اشک و دست خالی و چشمان تر
با خودم آورده‌ام دار و ندار خویش را

بین زندانِ گناهان یاد تو افتاده‌ام
تا مگر پیدا کنم راهِ فرار خویش را

یا الهَ العالَمین إِغفِر ذُنوبی بِالحُسِین
هر چه باشم روی لب دارم شعار خویش را

ای که با لب‌های تشنه قتلِ صبرت کرده‌اند
زینب از کف داده بعد از تو قرار خویش را

(کربلا سنگ ندارد همه جایش رمل است
این همه سنگ چرا در و برت افتاده)

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش