تا که فرمود رسیدیم عَلم را کوبید یک علمدار بر این خاک قدم را کوبید بر روی سینهی خود تیغ دودم را کوبید بین این دشت ستونهای حرم را کوبید بیرق افراشته شد، باد تکانش میداد کیست این مرد که یک دشت نشانش میداد زانویش خم شده و هست مهیّا خانم با ادب گفت علمدار: بفرما خانم آمد از مَحمل خود حضرت زهرا خانم دست بگذاشت روی شانهی سقّا خانم گرد او پنج برادر همه میچرخیدند پنجتن دور سر فاطمه میچرخیدند