به رسم خوبی آیینه ها محبت کن

به رسم خوبی آیینه ها محبت کن

[ حمید دادوندی ]
ای جان جهان، جهان جان ادرکنی
قیوم زمین و آسمان، ادرکنی

احیاگر صد دم مسیحا، القوس
یا حضرت صاحب الزمان، ادرکنی

یا صاحب الزمان...

به رسم خوبی آیینه‌ها، محبت کن
تبَم گرفت و دلم خون، ز من عیادت کن

مریض دوری‌ام و مبتلا به هجرانم
دوباره درد گدا را، دوا به تربت کن

در آرزوی زیارت، تمام شد عمرش
دعای مادر پیر مرا، اجابت کن

ای که از بوی طعام خانه‌ها، خوابت نبرد
مادرم هر وقت نذرت را بهم زد، گریه کرد

نشسته‌ام دم بازار، تا مرا بخری
برای دلخوشی‌ام، لااقل تو قیمت کن

با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست
هر کسی آمد بر احوالت بخندد، گریه کرد

کفن که دست مرا بست، دست تو باز است
هر آنکه رفت و چنین خوانده بود، رحمت کن

و دست باز تو یعنی، بیا در آغوشم
به کشتگان غم خود، بغل عنایت کن

رحمت واسعه، بغل وا کن
تا غریبه به آشنا برسد

در این زمانه که مردم هزار دسته شدند
به دسته‌های عزایت، مرا هدایت کن

بهای رفتنت از خیمه، اشک چشم همه است
از عاشقان غمت، دعوی غرامت کن

میان خیمه رقیه هنوز منتظر است
برای دلخوشی‌اش، آیه‌ای تلاوت کن

عقیله هست هواسش به کودکان و زنان
میان گودی گودال، خواب راحت کن

اسیر پنجه‌ی گرگان، غزال‌های تو شد
ز اوج نیزه نگاهی به اوج غربت کن

مگر اثر کند این بار و زجرشان ندهد
ز نیزه خطبه بخوان، زجر را نصیحت کن

روزهای مدینه، با شادی 
کودکی می‌گذشت در آغوش

هر کجا می‌دویدم آخر سر
خواهر و مادر و پدر آغوش

روز اول که راه افتادم
دیدم آیینه‌های مستم را

چشم یک خانواده، با من بود
علی‌اکبر گرفت دستم را

یک قدم دو قدم، نیفتادم
دو سه باری تلو تلو اما

آن یکی دست را عموم گرفت
تا رسیدم به دامن بابا

عمه خندید و رفت قربانم
مادرم گفت، می‌دهم صدقات

عمو عباس گفت یا زهرا
پدرم گفت بر قدش صلوات

روزهای مدینه با شادی 
کودکی می‌گذشت در اغوش

هر کجا می‌دویدم آخر سر
خواهر و مادر و پدر آغوش

جشن دندان شیری‌ام شده بود
روز زیبای اولین‌ها بود

دو لبم خورد بر هم و یک آن
بر دهانم صدای بابا بود

راه می‌رفتم و به روی لبم
السلام و علی و بابا بود

روزهای علی علی گفتن
بهترین روزهای دنیا بود

من و شیرین زبانی و بابا
من و گیسو و مادر و شانه

من و این گوشواره‌ی زیبا
من و آغوش خوب این خانه

روزها می‌گذشت یک روزی
شادی دیگری میسر شد

دختر شاه دین که من باشم
باز هم صاحب برادر شد

پدرم گفته بود هر چه پسر
که خدا می‌دهد، علی باشد

مدد دختران که فاطمه است
پسران را مدد، علی باشد

به همه قول دادم آن لحظه
که همیشه مراقبش باشم

علی‌اصغر عزیز جانم بود
قول دادم مواظبش باشم

روزهای مدینه با شادی
کودکی می‌گذشت در آغوش

هر کجا می‌دویدم آخر سر
خواهر و مادر و پدر آغوش 

چند روزی گذشت و بابا گفت
چادرت را بپوش بابا جان

باید آماده‌ی سفر بشویم
برویم از مدینه تا جانان

بار بستیم و راه افتادیم
همگی خانه‌ی خدا رفتیم

با علی‌اصغر و عمو عباس
سعی کردیم و تا صفا رفتیم

پدرم گفت حاجیه خانم
حج قبولت، چقدر خندیدم

روی دوش عمو طوافم بود
مکه را زیر پای خود دیدم

روز قربان گذشت و می‌رفتند
همه‌ی حاجیان به راه دگر

ولی آن روز راه ما برگشت
کاروان رفت تا سرای دگر

روزها می‌گذشت و شادی هم
کم‌کم از روزگارمان کم شد

روزهای قشنگ ذی‌الحجه
رفت و ایام ما محرم شد

تشنه بودیم و آب هم کم بود
نگران برادرم بودم

خواب دیدم که آب می‌نوشم
توی آغوش مادرم بودم

خواب دیدم علی‌اصغر ما
بال دارد، کبوتر است حالا

خواب دیدم گلوش قرمز بود
توی گهواره‌اش، پَر است حالا

وای از خواب خوش شدم بیدار
تک و تنها میان خیمه‌ی داغ

گریه کردم که عمه‌ام امد 
گفت آماده شو برای فرار

گفتم او را پدر کجا رفته
گفتم او را علی‌اکبر کو

عمو عباس پس کجا رفته
گفتم او را علی‌اصغر کو

گفت عمه‌جانم عزیز دلم
گفت باید مراقبم باشی

هم عمو هم پدر سفر رفتند
با علی‌اصغر و علی‌اکبر
گفتم عمه چه بی‌خبر رفتند

روزهای اسارتم با غم
کودکی می‌گذشت با شلاق

هر کجا می‌دویدم آخر سر
سیلی و کعب نی و یا شلاق

دیدم به کربلا بدنت پاره پاره بود
نالان ز پا فتادم و گفتم، سرت کجاست

حالا دگر به عکس شده صحنه‌ی وصال
بینم سرت میان طبق، پیکرت کجاست

بابا با من حرف نمی‌زنی مزن
مسکن دل رباب، که او دلشکسته است
بشکن سکوت را و بگو اصغرت کجاست

نظرات