الهی به رقیه... گر عقل به این است، که لطمه نزنم من گور پدر عقل من و هوش و حواسم در کوچهام زدند، صدایم درآورند طفلان رسیدهاند، ادایم درآورند با گوشهای پاره، نیازی نداشتم از گوشهای خویش، طلایم درآورند الهی به رقیه... فهمیدهاند بچه یتیمم، رسیدهاند اشک مرا میان دعایم درآورند سنگی زدند تا که بدانند زندهام چنگی زدند رخت عزایم درآورند الهی به رقیه...عجل فرج دیدند گیسوی من و رفتند عمهها مو از میان شانه برایم بیاورند دور منند زینب و کلثوم و یا رباب شاید که خار از کف پایم درآورند ابتا یا حسین... حسین...