تا میشود ز چشمهی توحید خو گرفت از دست هرکسی که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت کوچک شد مقام تو؟ نه! تازه کربلا با آبروی ریختهات آبرو گرفت شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید این آفتاب بود که با ماه خو گرفت خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیلهی ما یک عمو گرفت از آن به بعد بود صداها ضعیف شد از آن به بعد بود که راه گلو گرفت مشک برداشت که سیراب کند دریا را رفت تا تشنگیاش آب کند دریا را آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آن ماه میخواست که مهتاب کند دریا را تشنه میخواست ببیند لب او دریا را پس ننوشید که سیراب کند دریا را دستت به روی خاک و همه دست میزنند در این میان منم که دو دستی به سر زنم غیر از دمی که مشک به دندان گرفته بود در عمر خویش خندهی دندان نما نکرد این پهلوان با وفا آخر زمین خورد با آن همه هیبت چرا آخر زمین خورد؟ وقتی علمدار حرم از اسب افتاد گفتند بین خیمه یک خواهر زمین خورد هنوز هم که تو فکر احترام منی بس است این همه سختی مده به بازویت کنار خیمه به من رو زدی چگونه شدهاست کنار علقمه افتاده بر زمین رویت کجاست جای لبم روی ماه پیشانیت؟ چقدر فاصله افتاده بین ابرویت آمدم آب به خیمه برسانم که نشد چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد حیف شد چیز زیادی به حرم راه نبود سعی کردم بدنم را بکشانم که نشد دیدم از دور که با نیزه بلندت کردند بی سبب نیست که بال و پر تو میریزد مژههای تو خودش لشکری از طوفان است تیر را چون بکشم لشکر تو میریزد بهترین کار همین است که دستت نزنم دست من گر بخورد پیکر تو میریزد دستت به سینه بود تو عمری برابرم حالا ببین دو دست تو در سینهی من است