آبت ندادند ای حسین جان چرا زان دُرِ نایابت ندادند ای حسین جان زینتِ دوشِ نبی رویِ زمین جایِ تو نیست ***** به پشت مانده تنت رویِ خاکِ گرمِ بیابان زِ جای خیز عزیزم بیا به خیمهی سوزان زِ دستِ غَمزدهای همچو من چکار برایت کنم دلم کنار تو، جسمم به جست و جویِ یتیمان زِ بس که زیرِ سُمِ اسب رفتهای، چو غباری نیزهداران بر تنِ او تاختن گذرم تا به درِ خانهات افتاد حسین خانهآباد شدم خانهات آباد حسین صیدِ دامِ تو شدم عزّت و جاهم دادند دلِ سنگ آبُ شد از گریهی تو گریه مکن عمه بی تابُ شد از گریهی تو گریه مکن من آن مجاهد نستوهِ خردسال اسیرم که شمعِ محفلِ آزادگیست رویِ منیرم پیامِ خونِ خدا ریزد از زبانِ خموشم که سیّدالشهدا را به شهرِ شام سفیرم پناهِ هفت سپهرم، که گفته خوار و حقیرم؟ ملیکهی دو سرایم، که خوانده طفلِ صغیرم؟ چه باک اگر که به سنگم زنند، نخلِ کمالم چه غم زِ سلسلهی روبهان، که دخترِ شیرم خدا گواهست کتک خوردم، التماس نکردم بیا ای عمه جان که امشب زِ مرگ خود خبر دارم هوای دیدنِ بابایِ خود امشب به سر دارم برو بَر دختران شام گو وقتِ سحر آیید که تا ثابت کنم ای عمه جان من هم پدر دارم