مثلِ حیدر  دستایِ من رو می‌بندن  می‌بندن

مثلِ حیدر دستایِ من رو می‌بندن می‌بندن

[ حسین ایمانی(سحراشک) ]
مثلِ حیدر  دستایِ من رو می‌بندن  می‌بندن 
مثلِ مادر  به اشکِ چشمام می‌خندن می‌خندن

کشید از زیرِ پاهام تو نمازم خدایا سجّاده دشمن
منو برد پابرهنه با کنایه‌ش زده آتیش به دلِ من

وای  
آسمون می‌باره خدا
دو تا چشمام تاره‌‌ خدا
جیگرم شد پاره  خدا

وای .....

مثلِ حیدر  تویِ وطنم غریبم  غریبم 
مثلِ مادر  غصّه و غم‌ها نصیبم نصیبم 

می‌شینم غریبونه مثهِ بابام علی امشب رویِ خاکا
خدایا نمی‌بینه دیگه چشمام مثهِ چشمِ تارِ زهرا

وای
آسمون گریونه برام
مادرم دلخونِ عزام
دیگه نمی‌بینه چشام

وای  
آسمون می‌باره خدا
دو تا چشمام تاره‌‌ خدا
جیگرم شد پاره  خدا

وای .....

دیگه بستم بارِ سفر از مدینه    مدینه
زده آتیش زهرِ ستمگر به سینه به سینه

خدایا وقتی بردن پابرهنه به اسارت منو اون‌شب
می‌گفتم زیرِ لبهام که امون از غصّه‌هایِ عمّه زینب 

وای
به یادِ کوفه و شام
از غمِ مجلسِ حرام
به صبوریش دادم سلام 

وای  
آسمون می‌باره خدا
دو تا چشمام تاره‌‌ خدا
جیگرم شد پاره  خدا

وای .....


sehreashk@

نظرات