
فاطمه جانِ حسین و حسن با منِ غمزده حرفی بزن از دل محزون و خسته خاکِ بر چادر نشسته ای عزیز قد کمانم تو چرا پهلوت شکسته فاطمه جان... با من از روی نیلی نگفتی از کوچه و از سیلی نگفتی چشم من از غصه تر شد زینبت خونین جگر شد تازیانه خوردی امّا قاتلت مِسمار در شد فاطمه جان... برو ولی ای به غم مبتلا قرار بعدیمون کربلا بین مقتل در کنارِ پیکری که سر نداره اونجایی که غرق خونن ماه و خورشید و ستاره وا حسینا... شعر وسبک امیرعباسی