چه میشد در پس شبهای تار ما، سحر باشد خدایا! این طبق کاش از عزیز ما خبر باشد سری را روی نیزه دیدهام قدری شبیهش بود خدایا! کاش بابای عزیز ما سفر باشد نمیدانم کجا مانده است امّا هرکسی دیدش بگوید تا که نگذارد رقیّه در خطر باشد بیاید بی بدن، بی سر؛ بیاید کاش از این در بیاید تا که بالای سر ما هم، پدر باشد پدر، یکساعتی با شمر بود و من چهلمنزل به من حق میدهد حالم شبیه محتضر باشد تمامش سوخت، غارت گشت، دست این و آن افتاد و الّا موی دختربچّه باید تا کمر باشد پدر آمد؛ کجایی دختر شامی؟! ببین حالا کسی را که سرش هم از همه افلاک، سر باشد تنور خانهی خولی گمانم بوده روشن، چون توقّع داشتم سهمم از این سر، بیشتر باشد سر او آبرفته مثل جسم من؛ چه باید گفت همان بهتر که شرح قصّهی ما مختصر باشد