چه غروب غم انگیزی روی نیزه اشک میریز

چه غروب غم انگیزی روی نیزه اشک میریز

[ حاج عبدالرضا هلالی ]
چه غروب غم انگیزی، روی نیزه اشک می‌ریزی
بچه‌ها رو تنت افتادن، شبیه برگای پاییزی
 
فریاد زدم، تا که رو سینه نشست داد زدم
نگو برو، بر می‌گردونه چرا تن تو رو
پر پر زدی، نفس آخر و بی سر زدی


چه غروب غم انگیزی، می‌دونی تو بدترین حالم
بین تیر و نیزه و شمشیر، دنبال تنت تو گودالم

با قلب خون، دیدم انگشت رو برید ساربون
انگشترت، بود تو دستش سیلی زد به دخترت
رها شده، روی حرمله به روم وا شده

 
چه غروب غم انگیزی، نداره زخم دلم مرحم
روم نمیشه که بگم داداش، بسته دستامو یه نامحرم

خیمه‌ت حسین، سوخته با موی رقیه‌ت حسین
هی اومدن، منو قربه الی اللهی زدن
با کعب نی، می‌برن ناموستو بزم می


چه غروب غم انگیزی، روی نیزه اشک میریزی
بچه ها رو تنت افتادن، شبیه برگای پاییزی

فریاد زدم، تا که رو سینه نشست داد زدم
نگو برو، بر می‌گردونه چرا تن تو رو
پر پر زدی، نفس آخر و بی سر زدی

*******

نظرات