شب به شکوه می‌رسد

شب به شکوه می‌رسد

[ محسن عراقی ]
شب به شکوه می‌رسد
پلک که می‌زند به‌هم جان به ستوه می‌رسد
اخم که‌ می‌کند عمو
در خَمِ گیسوان او کوه به کوه می‌رسد

بانگ اَنَا ابنُ حیدرش
تا دو سه فرسخ آن طرف‌تر به وضوح می‌رسد
در تنِ دشمنان او
بس که نفوذ می‌کند تیغ به روح می‌رسد

چشم چه‌کار می‌کند؟
چشم که چشم شیر شد، شیر شکار می‌کند
دست به تیغ چون بَرَد
ریگ به ریگ دشت را سنگ مزار می‌کند

خطبه بخوان که کعبه هم
به این‌که منبر تو بوده افتخار می‌کند
* * * *
خطبه خواند و همه را محو صدای خود کرد
در حقیقت همه را قبله‌نمای خود کرد

گفت: این خانه که حق آمد و ایجادش کرد
مسجدی بود که بابای من آبادش کرد
* * * *
غبطه خوردن بی‌گمان شهدا
به چنین در رُو خدا فدا شدنی
من رُخَت را ندیده جان ندهم
وارث نسل مَن یَمُت یَرَنی

دست‌‌های بریده‌ی تو شدند
ضامنِ دسته‌های سینه‌زنی

تموم عالمو بی‌تاب کردی
چه عکسی توی قلبش قاب کردی
زیر پات خاک و خاک کردی
نخوردی آب و آب و آب کردی

مطیعش بودی و تُو راهِ آقات
اگه تیرم اومد رو چشم گذاشتی
با این‌که واسه اون دستاتو دادی
از اربابت ولی دست برنداشتی

از اون موقع که قدِ رعنات زمین خورد
داره خَم می‌شه کم‌کم قامت من
* * * *
تُو خیالم رُو شونه‌اش تاب می‌خورم
فقط از دست عموم آب می‌خورم

امّا دستاشو تُو صحرا جا گذاشت
یه نفر رو تنش انگار پا گذاشت
* * * *
می‌زنه دستشو به پشتِ دستش
می‌گه: چرا کفیلمون نیومده؟ 
خواهرشو به کی سپرده اون‌که
از پسِ غصّه‌های من برنیومده
* * * *
جگر سوخته هوار بکش
داد از دست روزگار بکش

روضه سربسته است، ناموسی‌ست
آهِ سردِ کنایه‌دار بکش

پشت در گیر کرده مادرمان
سپری دور آن وقار بکش

پهلوی آفتاب در خطر است
لااقل میخ را کنار بکش
* * * *
به گردنِ اسبش بسته سر تو
عمدی سرِ اسبشو پایین میاره
کشیده می‌شه سر تو روی زمین
حرمله اصلاً دین و ایمان نداره
* * * *
همین جوریشم روی نِی بند نمی‌شد
حالا حساب کن که کشیده شه رُو خاک

از سرِ گُرز خورده چیزی می‌مونه؟
صورتشو این‌جوری کردی چاک چاک
* * * *
داداشم رُو نیزه خون گریه می‌کرد
کاری بر نیومد از دستاش
تا می‌دید مخدّرات و می‌زنن
گریه می‌کرد که نبینه چشماش

تنت از این همه تیر پَر درآورد
سرت از رو نیزه سر درآورد
برادر جان مچِ دستت بریده
که زینب از مچش زیور درآورد
* * * *
بی‌تو از اهل حرم خونِ جگر می‌ریزد
خون از ساقه‌ی صد تیر و تبر می‌ریزد

و رباب اشک به لب‌های پسر می‌ریزد
خیز از جا و ببین خاک به سر می‌ریزد

ابرویت بندِ دلش بود که از هم وا شد
آه بر سرِ زینب بود که بر سرت دعوا شد

همان عصری که دیدم خیمه‌ها آتش گرفت
با همه قهرم ولی با عمویم بیشتر

گر نخیزی تو ز جا کار حسین سخت است
دیدم از دور که با نیزه بلندت کردند

نظرات