سقای دشت کربلا اباالفضل دستش شده از تن جدا ابالفضل وقتی که دید موج عطش بیحساب شد در بین خیمه همهمه آب، آب شد وقتی نگاه کرد به طفل رباب و دید از فرط تشنگیش چنین غرق خواب شد شمشیر را گذاشت سپس مشک را گرفت سقای اهل بیت چنین انتخاب شد بر روی شانههای خود انداخت مشک را اِذن از حسین خواست و پا در رکاب شد سوی شریعه یک نفس و با شتاب رفت پشت سرش هم اشک حرم پر شتاب شد وقتی رسید دست در آب فرات برد تصویر خشکی لب ارباب قاب شد گفت ای فرات هیچ خبردار گشتهای یک قطره از تو حسرت طفل رباب شد دیگر نبود جای درنگ و نشستنی پر شد که مشک از آب زمان شتاب شد برگشت پر امید ولی در میان راه تیری رسید و حیف تمامش خراب شد خالی شد آه قطره به قطره امید او آبی که بود سهم سکینه سراب شد فرمود که مرا بزنید و نه مشک را خیلی در آن میانه ابالفضل عذاب شد تیری به مشک و تیر دگر هم به چشم خورد از اسب واژگون تن عالیجناب شد دستش به خاک بود و به نامردیاش زدند دیگر عمود آمد و فصل الخطاب شد