باز هم نیمهی شب، بالوپری را شستند سهبرادر، دل خون، خونجگری را شستند سالها میگذرد از غم غسل مادر تا که ایندفعه دل شب، پدری را شستند زخم سربستهی پهلوی شکسته، وا شد بچّهها گریهکنان، زخم سری را شستند آب میریخت حسین و حسنش هم میشست أثر زخم و سر و پلک تری را شستند سر زینب به سر شانهی عبّاس علی زیر مهتاب، خسوف قمری را شستند بغض در بین گلو، جان همه بر لب بود چادر خاکی مادر به سر زینب بود وقت تشییع شد و نیمهشبی غوغا شد چشمهای همه از داغ علی، دریا شد پدر خاک، سر شانهی باران میرفت خاک عالم به سر مردم ایندنیا شد بیهوا نیمهی شب، خونجگری را بردند پشت سر، خورد زمین زینب و واویلا شد او زمین خورد غم کربوبلا را دیدند زینب غمزده در کربوبلا تنها شد غصّهها بود که هرلحظه، دلش را سوزاند نیزهها بود که در جسم برادر، جا شد دور گودال شلوغ است و برایش جا نیست سر ارباب میارزد که سرش دعوا شد