خرابِ بزم خرابه شدم

خرابِ بزم خرابه شدم

[ سیدرضا نریمانی ]
خرابِ بزم خرابه شدم که دختر گفت 
بیا عمّه پدر آمده به دیدارم

بیا دخترک حرمله بیا این‌جا ببین 
نگفتم که من پدر دارم 

کشید موی مرا زجر و طعنه‌ام می‌زد 
زهی خیال که دست از سر تو بردارم 

زِ بس که زیر پایش مرا لگد می‌زد
عجیب در طلب شانه‌ی علمدارم 

نیستی شده کنج خرابه خونه‌م
دخترا می‌زنن زخم زبونم 

بذار بگم 
دوسِت دارم دوستم داری می‌دونم

چقدر صدا زدم بابا کجایی 
سخته تو صحرا گم شدن خدایی

من که اصلا شمرو حلال نکردم 
زجرو حلال نکن تواَم بابایی

قصّه‌ی غصّه‌هام نداره آخر
حق بده تاره چشم دائمم تر 

اما بابا سوی چشامو کم کرد
ضربه‌ی بی‌هوای سیلی بیشتر 

سیلی زدن به صورت منی که
تو شهرمون بهم می‌گن ملیکه

خیلی برای عمّه‌ جون دعا کن 
تو درد تک تک ماها شریکه

محاسنت رو کی به خون کشونده 
خاک یتیمی رو سرم نشونده 

عیبی نداره دستاتو نداری
مویی واسه شونه شدن نمونده 

بریم یه جایی که گله نباشه 
بین من و تو فاصله نباشه 

هر جایی پیشم باشه خوبه اما 
بریم یه جا که حرمله نباشه 

خوب شد دردم دوا شد 
خوب شد دخترت حاجت‌روا شد 

خوب شد تنت کجاست که میل آغوش کنم
قرآن بخون با جون و دل گوش کنم

یه کاری کن همه چی یادم بره 
کتکای زجرو فراموش کنم 

هر روز هلم داد و زمین خوردم 
امروز دیگه طاقت نیاوردم 
به چادر عمّه پناه بردم
 
پیدام نکرد و حرف بد می‌زد 
به چادر عمّه لگد می‌زد 
به جای هر کس که نزد می‌زد 

یه دختر و صحرای تاریک کجا
دست بزرگ، صورت کوچیک کجا
بازار شام، محلّه‌های شلوغ
شاپرک و کوچه‌ی باریک کجا 

نمی‌دونم شاید که خواب دیدم
سرت رو بزم شراب دیدم 
چه اشکی تو چشم رباب دیدم
 
هنوز لبت پُر از ردّ چوبه 
تو چشمای سکینه آشوبه 
بذار بمیرم که واسم خوبه

نظرات