هر چند او دگر پسر خویش را ندید امّا غمین نبود که عبّاس شد شهید دق کرد بعد از آنکه به او این خبر رسید بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید خاتم ز قحط آب، لبِ انور حسین کارش دگر نشستن در آفتاب شد آب زلال در نظر او مُذاب شد شرمندۀ نگاهِ غریب رُباب شد از اینکه هم قبیلۀ شمر است آب شد رو میگرفت نزدِ دو تا خواهر حسین دیگر مدینه خنده به لبهای او ندید او نیز مثلِ زینبِکبری قدش خمید گرچه صبور بود کم آورد تا شنید.. یک مرد بیحیا وسطِ مجلس یزید.. با دست اشاره کرد سویِ دختر حسین ***