گفت من ماه بنیهاشم، سرور قلب زهرام شبل حیدر زادهی آزادهی امالبنینم دست دادم در ره حق، تا که یزدان داد بالم با همه قدوسیان طیار در خلد برینم روز محشر هر شهیدی، میبَرد حسرت به جانم زانکه پرچمدار نور چشم ختم المرسلینم تشنه لب در آب رفتم، این سخن با خویش گفتم من چگونه آب نوشم، شاه را عطشان ببینم مشک را پر کردم از آب و، به خود گفتم که باید راه نزدیکی برای خیمه رفتن برگزینم راه نخلستان گرفتم، لیک از شمشیر دشمن قطع شد دست علمگیر از یسار و از یمینم گفتم اینک دست دادم، آب دارم غم ندارم ساقی طفلان عطشان و پریشان و حزینم ناگهان دیدم که در ره، ریخت آب و سوخت جانم تیر زد بر مشک، آن خصمی که بودند در کمینم دیگر از دیدار طفلان حسین، شرمنده بودم تیر زد دشمن به چشمم، تا که طفلان را نبینم گفتم اینک خوب شد، خوب است برگردم به خیمه ناگهان بر سر فرود آمد، عمود آهنینم **** کنون فتادهام از پا، بگیر دست برادر اگرچه هیچ زمان در برابرت ننشستم به غیر خار جفا، در گذرگه تو ندیدم به رهگذار تو کشتم به جای لاله، دو دستم نمیرود ز تنم جان برون اگر تو نیایی قدم بنه به سرم، چون در انتظار تو هستم من انتظار تو دارم، سکینه منتظر من دو انتظار شکسته، دل خدای پرستم ز من بگو به سکینه، گره فتاده به کارم نه با دو دست نه دندان، من این گره نگسستم