چیزی نخواست از من، تا لحظهی آخر حتی همون، لحظه که داشت، میسوخت کنار در شرمنده ام، من تا ابد، از اون چشای تر چیزی از اینکه زمین خورده، به من نگفت از اينکه توو کوچهها سیلی، زدن نگفت درد دلهاشو به هیچکس جز، حسن نگفت یه بار نگفت، از اون همه غم نگفت، نگفت، از قامت خم که میدونست، شرمنده میشم «نرو نرو سپاه حیدر، پر از غمه نگاه حیدر»(۴) خیلی مدارا کرد، با فقر من هم ساخت پای دل، حیدر نشست، با این همه غم ساخت اما یه بار، شکوه نکرد، با روزی کم ساخت بخشید رخت عروسیشو هم، برا خدا با دستاش نون تازه میپخت، برای ما تنها لبخندش رو میبخشید، به مرتضی یه بار نگفت، علی بریدم این آخرا، نگفت خمیدم یه شکوه هم، ازش ندیدم «نرو نرو سپاه حیدر، پر از غمه نگاه حیدر»(۴) با بودنِ زهرا، خونه بهشتم بود حتی اگر، که قلب من، لبریزِ از غم بود حتی اگر، که قامتش، از غصهها خم بود یک دفعه هم توو کوچه من رو، صدا نکرد اما دستم رو یک لحظه هم، رها نکرد حتی واسه عذاب این شهر، دعا نکرد خدا ببین، دلم شکسته دلم از این، ستم شکسته که قد همسرم شکسته کاشکی میشد بمونی زهرا عاخ هنوز جوونی زهرا دستم به بازوش خرد آتیش گرفت جونم وقتی صدای در میپیچه تو خونه حس میکنم باز خونه رو آتیش میسوزونه حس میکنم افتاد روی خاک مادر غریبونه اون روز شکسته انگار تو کوچه غرور من خیلی گریه کردیم با یادش من و حسن عاخ یه زن رو پیش بچهاش نمیزنن ای بیحیا ببند چشاتو پایین بیار اینجا صداتو از رو چادر بردار پاهاتو