چشمش سیاهی رفت

چشمش سیاهی رفت

[ ابوذر بیوکافی ]
چشش سیاهی رفت 
راهو اشتباهی رفت 

توی قتله‌گاهی رفت گیر افتاد 
به خاک‌و خون افتاد 

دست ساربون افتاد 
زار و نیمه جون افتاد گیر افتاد، گیر افتاد 

جنگ بالا گرفت، نیزه جا گرفت 
روی تن حسین من جاگرفت 

توی کربلا آخه بوریا شد کفن حسین من 
تو مردای مست میشد دست به دست 
 پیراهن حسین من 

به قتل صبر کشتن 
ماهو پشت ابر کشتن 

آخه واسه عرش کشتن، بد کشتن 

به نرخ زر کشتن 
مثل چهل نفر کشتن 

با سره سپر کشتن، بد کشتن 

وقت رفتنت دیدم پیرهنت
 سالمه و می‌خوای بری 

رفتی بی‌امون، حتی یک نشون 
نمون برا یه خواهری 

پیش مادرت، ریختن روسرت 
این نفسای آخری این نفسای آخری

نظرات