غروب تلخی داری

غروب تلخی داری

[ جواد مقدم ]
غروب تلخی داری
رو خاکا سر می‌ذاری 
به جونت افتاده شمر می‌گه 
سنان چرا بیکاری
با نیزه اومد سمتت خون از 
لب و دهانت جاری

نفس بریده نیزه
اَمون نمی‌ده نیزه
چقدر تو مقتل این سو اون سو
تو رو کشیده نیزه
صورتو درهم کرده تا به 
گلو رسیده نیزه

(سلامُ الله علی العطشان
سلامُ الله عَلَی العُریان)۳

 
شلوغه دور گودال
دیدم که رفتی از حال
چادر من هم مثل 
پیراهن تو میشه پامال
عقیقتو که بردن حالا 
می‌رن سراغ خلخال

کمین نشسته نیزه
راهتو بسته نیزه
توی ضریح سینت دیدم 
سنان شکسته نیزه
پیراهنی رو که مادر دوخت 
میُفته دست نیزه

(سلام الله علی العطشان
سلام الله علی العریان)۳

 
تو های و هوی نیزه
نگام بسوی نیزه
دیدم که خون از چشمات 
می‌ریزه بر گلوی نیزه
دیدم سرت رو پیش 
چشمام زدن به روی نیزه

قدم قدم با نیزه
یا سنگ زدن یا نیزه
خودم درآوردم از 
پهلوی زخمی چنتا نیزه
داره برای زخمات گریه 
می‌باره حتی نیزه

(سلام الله علی العطشان
سلام الله علی العریان)۳

نظرات