شاعر میان همهمه تاریخ در ازدحام داشت قدم میزد یک داستان تازه به چشمش خورد کز یک شکوه گم شده دم میزد در روزگار سلطنت هارون میخواند شرق خطبه به نام او میگفت غرب مدح و ثنایش را دنیا اگرچه بود به کام او همواره داشت واهمه از خورشید از نور او هر آینه میآشفت هارون که استعاره تاریکی ست در مجلسی به حضرت کاظم گفت از یک عشیرهایم عموزاده دیگر از اختلاف مگو بس کن گویا فدک شروع کدورت هاست لبتر کن و حدود مشخص کن داغ امام مفترضه الطاعه انگار تازه گشت از این رخداد بغداد را به هول و ولا انداخت وقتی بدون واهمه پاسخ داد یک گوشهاش شمال سمرقند است یک گوشهاش جنوب فلسطين است یک سوی آن خلیج یمن باشد آن سو خزر، حدود فدک این است یعنی فدک مساحت اسلام است رحمت بر او چه پاسخ سنگینی هارون به خشم گفت که میخواهی برخیزم از سریر و تو بنشینی؟ این داستان تلاطم اندیشه این داستان جهان ظرافت بود یعنی کسی که علت ایجاد است حرفش فدک نبود، خلافت بود این شعر از مقدمه تا اینجا مانند رود، نیت دریا داشت دلتنگ وصف فاطمه بود انگار از ابتدا بهانه زهرا داشت توحید خطبه خواند و جهان برخاست آنجا به احترام سلام او قرآن نبود خطبه، ولی قرآن تکبیر گفت بین کلام او وقتی که خطبه خواند نفهمیدند زهرا شد علی یا که علی زهراست میدان فاطمهست جهان یکسر از بحر تا به نهر شده آن روز دست دشمن رو شده آن روز مشت دشمن وا که نمودی به منطق قران نقشه شوم خصم را افشا چه گناهی بزرگتر از این که شهود از تو خواستند اعدا یکی از شاهدان تو حیدر دو دگر امایمن و اسما نص قران گواه دیگر توست که زند پای حکم تو امضا که دهد ارث بر پسر داوود که برد ارث از پدر یحیا