سر این حرف واژه ها دلخون
9771
120
- ذاکر: احمد بابایی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: فاطمیه
- مناسبت: شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
- سال: 1400
سر این حرف واژهها دلخون گیسوی شعرها پریشان است
چون شب قدر چون مزار بتول فاطمیه هنوز پنهان است
فاطمیه زلالی زخم است همچو آیینه صیقلی باشیم
مادر ما شهیده شد شد یعنی تا نفس هست با علی باشیم
زخمهایش قصیدهی مستیست
غزل او قنوت یک دستیست
چادرش بخت ریشهداران است
کار چشمش نماز باران است
کرمش بیدریغ، بیکاهش
جود او بینیاز از خواهش
بغض خود را به کوچهها میبُرد
آبروی سقیفه را میبُرد
گره بغض را که وا میکرد
باز همسایه را دعا میکرد
قوت او بود سیری مردم
غصّهی او اسیری مردم
حرف دین بی علی اضافی بود
خطبهاش در اصول کافی بود
از دو چشم علی صفاتش بین
پنج نوبت تجلیاتش بین
گرچه آیینهاش مکدّر بود
خطبهاش ذوالفقار حیدر بود
دست بی دستها به دامن او
سپر مرتضاست بودن او
نکند راه عشق بسته شود
سپر مرتضی شکسته شود
نفس او پردهدار دلبر بود
نَفَسش رونمای محشر بود
خشک مغزان از او چه میدانند
چشم خیسش غدیر حیدر بود
پای او بر سر قَدَر بود
صد سر و گردن از قضا سر بود
دو دم او قنوت طولانی
جانمازش جهاد اکبر بود
سفرهی وحی در زمین انداخت
پدرش را ز بس که مادر بود
از دل آرامیش چه میپرسی
همچو اَمَّن یجیب مضطر بود
شرح حالش چنان که من دیدم
روضه نه روزی مقدبر بود
درک زهرا شهید میخواهد
مادر ما شهیدپرور بود
حوریه آنقدر که من خواندم
از لباس خودش سبکتر بود
سر پا دیدمش پس از چندی
روضهخوان گفت روز آخر بود
باز باران ترانه میخواند
روضهخوان بیبهانه میخواند
دل ما از شکست بسیار است
فرق ما با حجاز بسیار است
ما در این مُلک یاورت هستیم
غیرتیهای مادرت هستیم
چقدر بیحیاست آل سعود
قنفذ عصر ماست آل سعود
اهل ایران ز سرفرازیها
فرق دارند با حجازیها
در مدینه دل از صدا افتاد
فاطمه زیر دست و پا افتاد
گل گرفتار خار میبینم چادرش پرغبار میبینم
همه باغ انار میشوند، من نه داغ انار میبینم
گوشهی آسمان صورت ماه رد ابر بهار میبینم
قطعه قطعه، به زیر پا در صحن کلمات قصار میبینم
این چه کابوس هولناکی بود
در دل ذوالفقار میبینم
زوزه گرگ و آه آهوها
اشک بیاختیار میبینم
رد پای کدام داغ اینجاست
کوچه را لالهزار میبینم
آهوی خسته را بدون رمق
گرگ را بیمهار میبینم
گوشواره نمیشود پیدا
کوچه را بس که تار میبینم
در دل معرکه فرشتهی خود
بر مغیره دچار میبینم
خون تو چشم آفتاب گرفت
غیرتت از لگد جواب گرفت
بت پرست مدینه بعد غدیر
انتقام از ابوتراب گرفت
قلب بتول ز اتش غربت کباب شد
یعنی سلامهای علی بیجواب شد
با شکوه از سقیفه نَفس میکشیم ما
نفرین به سنتی که در آن فتنه باب شد
نفرین به کودتا که به گوساله سجده کرد
نفرین به سامری که خلیفه خطاب شد
این گل محمدیست که پشت در آمد و
پرپر شد و به زیر لگدها گلاب شد
بعد از بتول خانهی حیدر خوشی ندید
بعد از بتول خانهی شادی خراب شد
یک خانواده بهر شفا در دعا ولی
تنها دعای مادرشان مستجاب شد
مسله کنند پیکر مردان مرد را
در مکتبی که کشتن یک زن ثواب شد
بت پرستان اله را کشتند
بانوی پا به ماه را کشتند
تا که از چهرهها نقاب افتاد
تازیانهها به جان آب افتاد
دو نفس زد گلوی زهرا سوخت
روسری سخت، موی زهرا سوخت
اهل خلاف سنت حق را شرر شدند
بر حُسن بی دلیل خدا بد نظر شدند
سنگ تکاثر امد و کوثر ز هوش رفت
همسایههای آینه انگار کر شدند
وای از سکوت اهل محل قحط عاطفهاست
کبریت بی خطر شدند اگر با خبر شدند
یک خیل بی جگر به در خانه آمدند
از بوی خون محسن تو هارتر شدند
یک مشت بی ادب چه بگویم خدای من
یک مشت بی ادب به زنی حملهور شدند
زخم فدک به باغ دل انبیا زدند
مشتی هواپرست تو را بی هوا زدند
تن عریان چه شد ز نیزه بپرس
مست شد پای از سرش نشناخت
آه بانو همین قدر گویم
دید شه را و خواهرش نشناخت
با کدامین نشانه بشناسد
نه سر و نه لباس و عمامه
هیچ باقی نمانده روی تنش
خواهرش گریه کرد چون میدید
جای سالم نماند روی تنش
بی وفا شد امت تو
بهر قتل حسین هم پشتت
بس که کردی سفارشش به همه
نوهات را سفارشی کشتند
چون شب قدر چون مزار بتول فاطمیه هنوز پنهان است
فاطمیه زلالی زخم است همچو آیینه صیقلی باشیم
مادر ما شهیده شد شد یعنی تا نفس هست با علی باشیم
زخمهایش قصیدهی مستیست
غزل او قنوت یک دستیست
چادرش بخت ریشهداران است
کار چشمش نماز باران است
کرمش بیدریغ، بیکاهش
جود او بینیاز از خواهش
بغض خود را به کوچهها میبُرد
آبروی سقیفه را میبُرد
گره بغض را که وا میکرد
باز همسایه را دعا میکرد
قوت او بود سیری مردم
غصّهی او اسیری مردم
حرف دین بی علی اضافی بود
خطبهاش در اصول کافی بود
از دو چشم علی صفاتش بین
پنج نوبت تجلیاتش بین
گرچه آیینهاش مکدّر بود
خطبهاش ذوالفقار حیدر بود
دست بی دستها به دامن او
سپر مرتضاست بودن او
نکند راه عشق بسته شود
سپر مرتضی شکسته شود
نفس او پردهدار دلبر بود
نَفَسش رونمای محشر بود
خشک مغزان از او چه میدانند
چشم خیسش غدیر حیدر بود
پای او بر سر قَدَر بود
صد سر و گردن از قضا سر بود
دو دم او قنوت طولانی
جانمازش جهاد اکبر بود
سفرهی وحی در زمین انداخت
پدرش را ز بس که مادر بود
از دل آرامیش چه میپرسی
همچو اَمَّن یجیب مضطر بود
شرح حالش چنان که من دیدم
روضه نه روزی مقدبر بود
درک زهرا شهید میخواهد
مادر ما شهیدپرور بود
حوریه آنقدر که من خواندم
از لباس خودش سبکتر بود
سر پا دیدمش پس از چندی
روضهخوان گفت روز آخر بود
باز باران ترانه میخواند
روضهخوان بیبهانه میخواند
دل ما از شکست بسیار است
فرق ما با حجاز بسیار است
ما در این مُلک یاورت هستیم
غیرتیهای مادرت هستیم
چقدر بیحیاست آل سعود
قنفذ عصر ماست آل سعود
اهل ایران ز سرفرازیها
فرق دارند با حجازیها
در مدینه دل از صدا افتاد
فاطمه زیر دست و پا افتاد
گل گرفتار خار میبینم چادرش پرغبار میبینم
همه باغ انار میشوند، من نه داغ انار میبینم
گوشهی آسمان صورت ماه رد ابر بهار میبینم
قطعه قطعه، به زیر پا در صحن کلمات قصار میبینم
این چه کابوس هولناکی بود
در دل ذوالفقار میبینم
زوزه گرگ و آه آهوها
اشک بیاختیار میبینم
رد پای کدام داغ اینجاست
کوچه را لالهزار میبینم
آهوی خسته را بدون رمق
گرگ را بیمهار میبینم
گوشواره نمیشود پیدا
کوچه را بس که تار میبینم
در دل معرکه فرشتهی خود
بر مغیره دچار میبینم
خون تو چشم آفتاب گرفت
غیرتت از لگد جواب گرفت
بت پرست مدینه بعد غدیر
انتقام از ابوتراب گرفت
قلب بتول ز اتش غربت کباب شد
یعنی سلامهای علی بیجواب شد
با شکوه از سقیفه نَفس میکشیم ما
نفرین به سنتی که در آن فتنه باب شد
نفرین به کودتا که به گوساله سجده کرد
نفرین به سامری که خلیفه خطاب شد
این گل محمدیست که پشت در آمد و
پرپر شد و به زیر لگدها گلاب شد
بعد از بتول خانهی حیدر خوشی ندید
بعد از بتول خانهی شادی خراب شد
یک خانواده بهر شفا در دعا ولی
تنها دعای مادرشان مستجاب شد
مسله کنند پیکر مردان مرد را
در مکتبی که کشتن یک زن ثواب شد
بت پرستان اله را کشتند
بانوی پا به ماه را کشتند
تا که از چهرهها نقاب افتاد
تازیانهها به جان آب افتاد
دو نفس زد گلوی زهرا سوخت
روسری سخت، موی زهرا سوخت
اهل خلاف سنت حق را شرر شدند
بر حُسن بی دلیل خدا بد نظر شدند
سنگ تکاثر امد و کوثر ز هوش رفت
همسایههای آینه انگار کر شدند
وای از سکوت اهل محل قحط عاطفهاست
کبریت بی خطر شدند اگر با خبر شدند
یک خیل بی جگر به در خانه آمدند
از بوی خون محسن تو هارتر شدند
یک مشت بی ادب چه بگویم خدای من
یک مشت بی ادب به زنی حملهور شدند
زخم فدک به باغ دل انبیا زدند
مشتی هواپرست تو را بی هوا زدند
تن عریان چه شد ز نیزه بپرس
مست شد پای از سرش نشناخت
آه بانو همین قدر گویم
دید شه را و خواهرش نشناخت
با کدامین نشانه بشناسد
نه سر و نه لباس و عمامه
هیچ باقی نمانده روی تنش
خواهرش گریه کرد چون میدید
جای سالم نماند روی تنش
بی وفا شد امت تو
بهر قتل حسین هم پشتت
بس که کردی سفارشش به همه
نوهات را سفارشی کشتند
نظرات
نظری وجود ندارد !