سرو برد خنجرو برد چشم دلش سیر نشد هدیهی مادر و برد از حرم معجر و برد چشم دلش سیر نشد دوباره اومد پیاده رفت از گودال سواره اومد حوالی غروب میون خیمهی تو برای غارت یه گوشواره اومد ای عمو این ساربون با دست خالی نرفت از دل دریای خون با دست خالی نرفت این شمر دون با دست خالی نرفت با دست خالی نرفت شر به پا کرد سر تو رو پیش زینب از تن جدا کرد دم غروبی جلو چشم رقیه تن پر از نیزه تو رو رها کرد گرگ های بیابون ریختن رو سر تو بد جوری بهم ریختن وضع پیکر تو نشنیدن صدامو ضجه میزدم هی میزد رو رگات با خنجر پیاپی اومدم تو قتلگاهت اما تو رو میزدن یه مشت نامردا به زمین خوردن من خندیدن هیچ حیا نکردن این بی رحم ها