سایهی سوختن خیمه به دیوار افتاد گذر زینب از این کوچه به بازار افتاد پای آتش به در خانهی گلها وا شد غنچهای سوخت، به پهلوی گُلی خار افتاد کینه و بغض و حسد دست که دادند به هم دست مادر وسط معرکه از کار افتاد تا که یک بار نیفتد پدری روی زمین مادری پیش نگاه همه صد بار افتاد شهر با نالهی «یا فضّه خُذینی» میگفت نفس شیر خدا از نفس انگار افتاد خاک بر چشم تو دنیا که تماشا کردی کار پهلوی خداوند، به مسمار افتاد عمر گهواره به بوسیدن محسن نرسید قرعهی چوب به تابوت تن یار افتاد میخ شمشیر شد و نیزه شد و خنجر شد میخ تیری شد و در چشم علمدار افتاد