روزی به زلفت شانه می‌زد دست زینب

روزی به زلفت شانه می‌زد دست زینب

[ سیدرضا نریمانی ]
روزی به زلفت شانه می‌زد دست زینب
جز پنجه‌های شمر حالا شانه‌ای نیست

این چندمین بار است زینب می‌شمارد
انگار که در قافله دردانه‌ای نیست

از بس سرت افتاده است بالای نیزه
دیگر به روی صورت تو چانه‌ای نیست

عباس چشمان خود را بسته یعنی
جای حرم در بزم بی‌شرمانه‌ای نیست

خوش اومدی آبروداری کردی
هر جا زمین خوردم یه کاری کردی

هر جایی که میزدن این یتیمو
صدا زدم بابای غیرتیمو

میگم مثل زهرا این بچه‌ هم خودش مرد
هیشکی نگفت کتک خورد، کی اشکشو در آورد

حتما میگن بابا، خودش شکسته بازوش
خورده به جایی پهلوش
سوخته خودش سر و روش
بابا کجایی

حالا که شد گوشوارمو بدزدند
نزار لباس پاره رو بدزدند

همون بلایی که سرت آوردند
شاهد من پیرهنی که بردند
وقتی میگم بابا، دوست داری دخترت رو
تکون بده سرت رو، ببین نیلوفرت رو

وقتی میگم بابا، منو بگیر تو آغوش
زجر و کنم فراموش، نرم دوباره از هوش
بابا کجایی

بدون تو تا حالا سر نکردیم
با یکی مثل شمر سفر نکردیم

توی مسیر چند دفعه زد تو گوشم
نیزه رو می‌گرفت می‌زاشت رو دوشم

بابا اون دختر که، خیلی بلنده موهاش
سنگین دست باباش، بیشتر مراقبم باش

نازم کن بیشتر که از سر شب زدم زار
خوردم زمین تو بازار، افتاده دستم از کار
بابا کجایی

ای سر در خون خضاب ای لاله‌ی خوش بوی من
لطفا از پیشم نرو امشب بمان پهلوی من

زانوانت را نیاوردی سرم بی‌بالش است
لااقل بگذار امشب سر روی زانوی من

قصد دارم وا کنم این پلک‌های بسته را
کن تماشایم ولی بابا، نپرس از موی من

بر نمی‌دارم سرت را چون برایم مشکل است
خورد شد با تازیانه هر دو تا بازویم

اصلا امشب من قراری می‌گذارم با خودت
من به ابروی تو می‌گریم تو بر ابروی من

غصه‌ی من را نخور، آنقدر هم محکم نبود
جای سیلی ماند چند شب بر روی صورت من

نظرات