در حضور اهل بیت عباس می آموخت اینكه من دو زانو با ادب پایین سفره می نشینم قد كشید عباس با شیر من و نان امامت نان خوشبویی كه خورد از دست شاهنشاه دینم خرده نان مانده از آن سفره را دادم به عالم عالمی حاجت گرفت از سفره ی ام البنینم هر زمان دلگیر بود از غم، حسینم، گفت مادر اول صبح آمدم عباس را اول ببینم تا علیِ اكبر و قاسم به من گفتند مادر در دلم گفتم كه اكنون واقعاً امّ البنینم من رعیت بودم و سلطان عالم با نگاهی برد من را و پس از آن ساكن خاك گلینم گریه كردم پا به پای زینب اما پاك كردم اشك او با معجر خود اشك خود با آستینم من كجا و مادری كردن برای آل عصمت عذر خدمت دارم و از روی زهرا شرمگینم