تو بی قراری من نیز بی قرار ترینم که من غریب ترین مرد در تمام زمینم کشیده است از آن سو مدینه تیغ به رویم کشیده است از این سو فراق تو به کمینم به حال و روز تو گیرم که اشک شرم نبارم چه سازم این عرقی را که مانده روی جبینم علی به خاطر بسترنشینی تو بگرید تو هم به خاطر من گریه کن که خانه نشینم به چادرت متوسل شدم که باز بمانی منی که کهف امانم منی که حصن حصینم مرا شکستن پهلو مرا شکستن بازو چنان شکست که مِن بعد با شکست عجینم تو را زدند و خدا خواست من ببینم و دیدم خدا کند که فراق تو را ب صدای در، دری که تو شعله سوخت دری که یه میخ و توی سینه دوخت به جای جیغ توی خاکستر و دون کی میدونه چی تو دست فضه بود