از اسب واژگون شدی اما بلند شو

از اسب واژگون شدی اما بلند شو

[ محمدحسین حدادیان ]
از اسب واژگون شدی اما بلندشو
خورشید خاک خورده‌ی صحرا بلندشو

گیرم که شمر روی تن تو نشسته است
برهم بزن قواعد و از جا بلندشو

با جسم چاک‌چاک نزن چنگ روی خاک
تنها امید خیمه‌ی زن‌ها بلندشو

مادر رسیده آبرویش را بخر حسین
یک یا علی بگو و از اینجا بلندشو

این خاک‌ها مناسب این خواب ناز نیست
آتش گرفت خیمه‌اَت اما بلندشو

دارند می‌زنند به تو پیرِ مردها
از دستشان بگیر عصا را بلندشو

تا اسب‌ها به روی تنت تاختند
شمر با ریشخند گفت که حالا بلند شو
****

دوای درد بی‌تابی در این زندان به جز تب نیست
کسی بین غل و زنجیر مثل من معذب نیست

کسی غیر از دو زندانبان سراغم را نمی‌گیرد
میان آسمان من ستاره نیست، کوکب نیست

غروبی گریه می‌کردم، به یاد دخترم بودم
اگر نامه ندادم غیر خون اینجا مُرکب نیست

پَرِ زخمی، دل مضطر، غل و زنجیر و جای تنگ
همه این‌ها به جای خود، زندانبان مؤدب نیست

به که گویم سر سجاده‌ام خیلی کتک خوردم
که اینسان ناجوانمردی میان هیچ مذهب نیست

خلاصه اینکه این شب‌ها نگهبان بدی دارم
که حتی دست بردار از سر من نیمه‌ی شب نیست

لگد خوردم، زمین خوردم، دمادم خون دل خوردم
ولی این چهارده سال همچنان یک روز زینب نیست

یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود...

نظرات