
تا گریه بر حسین تمنّای خلقت است بین من و تمام ملائک رقابت است نزدیک میکند دل ما را بههم حسین این اشک نیست که عهد اُخوّت است مقبول اگر شده است نمازی که خواندهایم مُهر قبولیاش بهخدا مُهر تربت است آقای من، ما از غدیر سینهزنِ کربلا شدیم این دستهای رو به خدا دست بیعت است پیدا شدیم هر چه در این راه گم شدیم یعنی فقط حسین چراغ هدایت است آقای من از دخلِ آبروی حسین است خرجِ ما نوکر برای صاحبش اسباب زحمت است قرآن و منبر و دو سه خطر روضهی عطش ساعات خوب هفته همین چند ساعت است حالا که بغض بسته به من راه حرف را مقتل بخوان که موقع ذکر مصیبت است **** بین گودال به رگهای تو بستم دخیل اللّهم تقبّلنا هذا القلیل ای زیاد از سرِ عالَم، کَمِت کردن وترِ مَوتورِ خدا دَرهَمت کردن دست و پا میزدی تیرا خطا میرفت نیزهدارا به زمین حسین غریبِ مادر من امامِ هدایتم مَردم من مسیر سعادتم مَردم من دلیلم به کلّ این خلقت من امامم به پاکی و عصمت دورم از زِ شتی و پلیدیها دورم از هر چه رجس این دنیا حق به ما داده این چنین عزّت رزق عالم زِ ما رسیده فقط کار و بار جهان به شانهی ماست در و دیوارِ آن نشانهی ماست نه خداییم و با خداییم ذات آیات اِنّما ماییم منم از نسل حیدر و زهرا از تبار خدیجهی کبری منم آن ابنِ زمزم و صفا منم آن ابنِ مکّةَ و مِنا گرچه ما اهل بیتِ زهراییم اما غریب و تنهاییم زیر این چرخ و گنبد مینا نیست از ما غریبتر ابدا من غریبِ مدینهام باهر داغِ سختی به سینهام حاضر گرچه از داغ زهر تب دارم روضهی دیگری به لب دارم گرچه از دل غمم جدا نشود هیچ جا مثل کربلا نشود کربلا بودم و ستم دیدم من هزاران هزار غم دیدم به زمین خوردنِ عَلم دیدم دستهایی که شد قلم دیدم مشک خالی زِ آب را دیدم گریههای فرزند رباب را دیدم بدنِ پاره پاره را دیدم گوش بیگوشواره را دیدم لحظههای غروب یادم هست نیزه و سنگ و چوب یادم هست لشکر نیزهدارها بودند دَه نفرها سوارهها بودند جدّ ما را غریب کشتندش آه مَردم عجیب کشتندش روضههای نگفته را دیدم سر بر نیزه رفته را دیدم دست بسته من و رقیه و زجر عمّه و التماس و گریه و زجر روزها گرم بود و قحطیِ آب نیمه شب سرد بود و مثل عذاب ما چهل شب کربلا دیدیم دَم دروازهها چهها دیدیم از سر ناقهها زمین خوردیم وسط دست و پا زمین خوردیم شام و بازار شام ما را کشت آه بزم حرام ما را کشت آه از حسادت، لعینِ بیادبی چوب میزد چنان به روی لبی آنچنان زد که لب پریشان شد خواهری با نسَب، پریشان شد ماجرای رقیه یادم هست وضع پای رقیه یادم هست نه توانی به پا و دستانش نه رمق مانده بود در جانش نیمه شب بود و عمّهام جان داد در کنار سر پدر افتاد و جان داد