یک شب دگر تو منتظرم باش فاطمه

یک شب دگر تو منتظرم باش فاطمه

[ کربلایی نریمان پناهی ]
یک شب، دگر تو منتظرم باش فاطمه
مرهم بذای زخمِ سرم باش فاطمه

یک عمر، انتظار تو را می‌کشم بس است
هجرانِ روزگار تو را می‌کشم بس است

از سینه‌ی شکسته‌ی تو سینه‌اَم پُر است
از بازوانِ خسته‌ی تو سینه‌اَم پُر است

آری شنیدنیست، غم این‌چنینی‌اَم
طولانی است قصه‌ی خانه نشینی‌اَم

می آیم و نگفتنی‌اَت را به من بگو
آن قصه‌ی شنیدنی‌اَت را به من بگو

من مانده ام هنوز، از آن رو گرفتنَت
وای از زمانِ دست به پهلو گرفتنَت

ای کاش حرفی از در و دیوار می‌زدی 
یک‌ذّره حرف، از نوک مسمار می‌زدی 

غیر از وصیتت، به شبِ رفتنَت به من
چیزی نگفتی عاقبت از محسنت به من

صد ماجرا و این‌همه توداری، ای دریغ
رفتی تو با تمام گرفتاری، ای دریغ

یادم نرفته آخرِ خط، گفتی یاعلی
بودی به خون و خاک و فقط، گفتی یاعلی

حالا علی به سوی تو پرواز می‌کند 
عقده ز استخوانِ گلو باز می‌کند 

گویا هنوز منتظرِ من نشسته‌ای
من با سرِ شکسته، تو پهلو شکسته‌ای

تازه حسن مصیبتش آغاز می‌شود 
کم کم صدای غربتش آغاز می‌شود 

دارد حسین، زمزمه‌ی کربلا به لب
زینب صبور، در همه غم‌هاست روز و شب

می‌بینم آن زمان که سرم، جنگ می‌شود 
دامانِ اهل کوفه پُر از سنگ می‌شود 

وای از شکستنِ سرِ زینب، ز سنگ بام
وای از غم غریبیِ زینب، به شهر شام

نظرات