گفته بودم چو بیایی غم دل باتوبگویم

گفته بودم چو بیایی غم دل باتوبگویم

[ حاج سعید حدادیان ]
گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم
چه بگویم كه زِ دل غم برود چون تو بیایی

دوستان عیب كنندم كـه چرا دل به تو بستم
باید اول به تو گفتن كه چنین خوب چرایی

شمع را باید از این خانه برون بردن و كشتن
تا كه پروانه نداند كه تو در خانه‌ی مایی

دل را به کف هر که نَهم باز پس آرد
کَس تاب نگه‌داری دیوانه ندارد

زِ هشیاران عالَم هر که را بینم غمی دارد
دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالَمی دارد

شکسته‌بال‌تر از من میان مرغان نیست
دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است

ای خسروِ خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به منِ سوخته‌ی بی‌سر و پا کن

شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع‌اند
ای دوست بیا رحمی به تنهایی ما کن

می‌روی و گریه می‌آید مرا
اندکی بنشین که باران بگذرد

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

آن کَس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دوجهانش بخشی
دیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند

این حسین کیست که عالَم همه دیوانه‌ی اوست
این چه شمعیست که جان‌ها همه پروانه‌ی اوست

من غم و مِهر تو را با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم

بر مشامِ جان زدن یک قطره از عطر حسینی
سبقت از مُشک و گلاب و نافه و عنبر گرفتم

بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا

اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کین بنا نهاد

نظرات