چشمش سیاهی رفت

چشمش سیاهی رفت

[ ابوذر بیوکافی ]
چشمش سیاهی رفت
راهو اشتباهی رفت

تویِ قتلِ‌گاهی رفت گیر افتاد
به خاک و خون افتاد
دستِ ساربون افتاد
زار و نیمه‌جون افتاد
گیر افتاد

جنگ بالا گرفت نیزه جا گرفت
رویِ تنِ حسینِ من
تویِ کربلا آخه بوریا شد کفنِ حسین من
تو مردای مَست می‌شد دست به دست پیروهنِ حسینِ من

ای وای ای حسین
ای وای ای حسین
حسین من حسین من

به قتلِ صبر کشتن
ماهُ پشت اَبر کشتن
آخه واسه اشک کشتن
بد کشتن

به نرخِ زَر کشتن
مثل چهل نفر کشتن
با سر سِپر کشتن
بد کشتن

وقتِ رفتنِ دیدم پیرهنت سالمِ و میخوای بری
رفتی بی اَمون حتی یک نشون نموند برای خواهری

پیشِ مادرت ریختن رو سرت
این نفسایِ آخری

عجبم لحلم الله
داری می‌بینی الله
برا کشتن حسین قصدِ وضو کردن

عجبم لِحِلم الله داری می‌بینی الله
این تنه عزیزته که زیر و رو کردن

عجبم لِحِلم الله داری می‌بینی الله
تویِ حلقِ تشنه‌ای نیزه فرو کردن

خدا خودت نگاه کن این بدنِ حسینِ
تو چنگِ گرگایِ شام پیراهنِ حسین

این بدنِ رویِ خاک مگه خدا نداره؟
حتی دیگه برایِ یه ضربه جا نداره

دیگه راحتش کنید
کمتر اذیتش کنید
نزدیکِ سه ساعته
نزدیک سه ساعته تویِ گودالِ

نظرات