من سفیر پسر فاطمه، ناموس خدایم در دل شام، چراغ دل مصباح هدایم گر چه بین اسرا از پدر و عمّه جدایم تا صف حشر، پیام آور خون شهدایم غنچه کوچک و نورسته ای از گلبن عشقم زینب دیگری از کرب و بلا تا به دمشقم شام، شام آمده از آه دل سوختۀ من مهد توحید بود دامن افروختۀ من عشق و ایثار و وفا تربیت آموختۀ من جود و احسان و عنایت بود اندوختۀ من گرچه در گوشه ویرانه غریبانه نشستم گره خلق خداوند شود باز به دستم گاه گردیده پدر شیفتۀ گفت و شنودم گاه با گردش چشمم دل عبّاس ربودم گاه با مهر رخم ماه بنی فاطمه بودم گاه زینب زده گلبوسه به رخسار کبودم جامه ام پاره و خود دخت کریم ابن کریمم خوش تر از فرش سلیمان بود این کهنه گلیمم من زبان علی و معجزۀ فاطمه دارم کنج ویرانه ام و جای به قلب همه دارم با خدا گرم مناجات و به لب زمزمه دارم دخت شیرم نه ز روبه صفتان واهمه دارم شیر دخت پسر شیر خدا، دختر شیرم مشمارید در این گوشۀ ویرانه حقیرم عرش توحید ز سرو قد من قائمه دارد دور بیدادگر از داد دلم خاتمه دارد اشک مظلومی من موج به چشم همه دارد چادر خاکی من بوی خوش فاطمه دارد من و قد خم و گیسوی سفید و رخ نیلی صورتم صورت زهرا شده از ضربت سیلی حیف از تو که غسّاله بشوید بدنت را یا درآرند دل شب ز بدن پیرهنت را یا که در گِل بگذارند گُل یاسمنت را دفن کردند نهانی شب تاریک تنت را تو ز سر تا به قدم آینۀ فاطمه هستی دل شب دفن شدی تا که ندانند که هستی تو به ویرانهای، اما گل گلزار حسینی نه گرفتار عدو، بلکه گرفتار حسینی دیده بستی ز همه، عاشق دیدار حسینی ما عزدار توایم و تو عزادار حسینی