من سفیر پسر فاطمه ناموس خدایم

من سفیر پسر فاطمه ناموس خدایم

[ حسین سیب سرخی ]
من سفیر پسر فاطمه، ناموس خدایم
در دل شام، چراغ دل مصباح هدایم

گر چه بین اسرا از پدر و عمّه جدایم 
تا صف حشر، پیام آور خون شهدایم 

غنچه کوچک و نورسته ای از گلبن عشقم 
زینب دیگری از کرب و بلا تا به دمشقم 

شام، شام آمده از آه دل سوختۀ من
مهد توحید بود دامن افروختۀ من 

عشق و ایثار و وفا تربیت آموختۀ من 
جود و احسان و عنایت بود اندوختۀ من 

گرچه در گوشه ویرانه غریبانه نشستم 
گره خلق خداوند شود باز به دستم 

گاه گردیده پدر شیفتۀ گفت و شنودم 
گاه با گردش چشمم دل عبّاس ربودم 

گاه با مهر رخم ماه بنی فاطمه بودم 
گاه زینب زده گلبوسه به رخسار کبودم 

جامه ام پاره و خود دخت کریم ابن کریمم 
خوش تر از فرش سلیمان بود این کهنه گلیمم 

من زبان علی و معجزۀ فاطمه دارم 
کنج ویرانه ام و جای به قلب همه دارم 

با خدا گرم مناجات و به لب زمزمه دارم 
دخت شیرم نه ز روبه صفتان واهمه دارم 

شیر دخت پسر شیر خدا، دختر شیرم 
مشمارید در این گوشۀ ویرانه حقیرم 

عرش توحید ز سرو قد من قائمه دارد 
دور بیدادگر از داد دلم خاتمه دارد 

اشک مظلومی من موج به چشم همه دارد 
چادر خاکی من بوی خوش فاطمه دارد 

من و قد خم و گیسوی سفید و رخ نیلی 
صورتم صورت زهرا شده از ضربت سیلی 

حیف از تو که غسّاله بشوید بدنت را 
یا درآرند دل شب ز بدن پیرهنت را 

یا که در گِل بگذارند گُل یاسمنت را 
دفن کردند نهانی شب تاریک تنت را 

تو ز سر تا به قدم آینۀ فاطمه هستی 
دل شب دفن شدی تا که ندانند که هستی 

تو به ویرانه‌ای، اما گل گلزار حسینی 
نه گرفتار عدو، بلکه گرفتار حسینی 

دیده بستی ز همه، عاشق دیدار حسینی 
ما عزدار تو‌ایم و تو عزادار حسینی

نظرات