سفرهی اشک بینداز بمیریم همه گریهکنهایِ تنِ بینِ حصیریم همه عمههایت سر یک روز همه پیر شدند تا علمدار زمین خورد همه شیر شدند ***** آتش افتاده بود بر جگرت آسمان رو چو دود میدیدی خواهرت را محاصره کردند خواهرت را کبود میدیدی نیزهها در قیام و سجدهشان اَشهدِ حنجرِ تو را خواندند عدهای آمدند در گودال صورتت را به خیمه بردند