رضا تمامِ هستم رَهینِ لطفت هستم دل از پُر از ماتم را بر آن ضریحت بستم همه شب در آستانت شده کار من گدایی بهخدا که این گدایی ندهم به پادشاهی شدم اسیر دامت، تو رنگ و بویم دادی دلم اسیرت گشت و تو آبرویم دادی همه عمر غلام صحرا رخ خود گرفته بر کف به امید آن که روزی تو شکارشان نمایی همه هستِ آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان از تو کم که منم برسم به آرزویی