رسید کار به جایی که پهن کرد عبایی تا پارهی جگرش را تمامی ثمرش را و دست و پا و سرش را قدم قدم پسرش را پدر خمیده خمیده پدر بریده بریده رسیده و نرسیده هر آنچه بوده و دیده هر آنچه بود و ندیده گذاشت روی عبا و نشست پیش جوانش صلاة ظهر و در آفتاب تند بیابان غمی به وسعت میدان نشست در دل و جانش شکسته شد ضربانش و آنچه ضربهی آخر برای قتل پدر بود صدای هلهله از سمت سیهزار نفر بود نگاه کرد به دستان خود که خونین بود نگاه کرد به اکبر، غمی که سنگین بود نگاه کرد به میدان، به حجم گَرد و غبار به ابر سرخِ مِهآلوده مانده در پیکار کمی عقبتر از آن هم به لشکری بسیار نگاه کرد دوباره به قدّ و بالایی به تکّههای غمی دَرهم و تماشایی و هر چه گشت نیافت برای بوسهی آخر در آن بدن جایی روایت است که اینجا حسین بین پراکندگی و تنهایی گذاشت صورت او را به روی سینهی تنگش گذاشت سینهی خود را به چشمهای قشنگش صدای هلهله آمد، دوباره باز به جنگش و آنچه ضربه برای قتل پدر بود صدای سیهزار نفر بود روایت است صدایش به خیمه هم نرسید روایت است که زینب فقط شنید و دوید بر لبان شمر من دیدم تبسّم آمده اولین بار است زینب بین مردم آمده روایت است صدایش به خیمه هم نرسید روایت است که زینب فقط شنید و دوید روایت است که فخرِ زنانِ پردهنشین کسی که مثل جنابش به خود ندیده زمین میان خیمه غمی بیهوا تکانش داد غمی که درد عمیقی به استخوانش داد همین که دید میان غبار برگشته و اسب سرخِ علی، بیسوار برگشته به عزم رفتنِ میدان به روی پا برخاست قیام کرد و تمامیِ کربلا برخاست قدم گذاشت به روی زمین و طوفان شد هوای کربُبلا هم کمی پریشان شد سپاه کفر اگرچه مقابل او بود به سِتر گَرد و غباری که حائل او بود دوید و دید که جانِ حسین در خطر است رسید و دید عبای پدر پُر از پسر است رسید و دید پدر محو در تحیّر بود اذان به اذن خدا غرق در تکثّر بود رسید و سمت خودش درد را نشانه گرفت و یاری از غم او را و باری از غم او را به روی شانه گرفت به فرضِ صدقِ مقاتل در احتضارِ امام برای حفظ حسین و برای حفظ امام نجاتبخش علیها سلام زینب بود برای چند دقیقه امام، زینب بود به احترام عقیله امام احیاء شد به اتّکای عقيله اگر که خم! پا شد نگاه کرد به زینب به سِتر گَرد و غبار به ابر سرخِ مِهآلوده مانده از پیکار به خندههای بلند جماعتی بسیار روایتیست که دستی گذاشت بر کمرش به لطف خواهر خود دل بُرید از پسرش خمیده سمت حرم، زخم در گلو میرفت صدای هلهلهها در تنش فرو میرفت چه علیاکبری! ریز ریزی ولی عزیزی تو چه کنم از عبا نریزی تو؟ حسین درست نمیبینه با دستهای لرزون و سرد میخواد سوار اسب بشه رکابشو پیدا نکرد هفت قدمیِ بدنِ جوونش هِی زمین میخورد صورت رو صورتش گذاشت و علیهاشو میشمرد روضه رو ببین یه جاشو بلند کنه یه جاش میمونه رو زمین هِی صدا میزد ولدی و پسرش روی خاکها دست و پا میزد آهای لطمهزنا! داره ناموسِ علی میدَوه توی نامحرما شمرِ بددهن! جلوی بابای جوونمُرده قهقهه نزن چیکار کنه آخه حسین؟ تسبیحِ بینخه حسین بیا عباس! بیا قاسم! جوونهای بنیهاشم